من راهی تو ام

ای مقصد درست

آه تصویر تو هرگز به تو مانند نشد.

واقعا دلم میخواد این آیینه خودبینی رو از جلوی چشمام بردارم. اما اینکه بهش خیره شدم تو هستی. من خودم رو در تو و تصویر خودم رو در تصویر تو میبینم. من ازت زاویه دارم و به جای بازتاب بینهایت یه تونل خمیده میبینم. سطح من صیقلی نیست و نمیتونم تمام نور ها رو بازتاب بدم پس حتی اگه کاملا رو به تو وایسم به خاطر فیزیک نور باز هم بازتاب بینهایت نداریم و در بهترین حالت اون استقرایی از تصاویر دنباله داره که توهم پرسپکتیو روی شبکیه چشم من ایجاد میکنه. میگن خدا جباره. اگه اینطور باشه صیقلی نبودن سطح من رو.. حتی نوری که بازتاب داده نمیشه و چیزایی که از نظر فیزیک قابل توجیه نیستن رو تو میتونی جبران کنی. دلم میخواد این آینه خودبینی رو از جلوی چشمام بردارم اما آینه تویی و من تصویر خودم رو در تو میبینم. این رو دوست دارم و تو رو دوست دارم. غبار آینه ام رو چون تو جبران میکنی دوست دارم. قدمی که به سمت تو بر میدارم و اون کسی که توی آینه به سمتم قدم برداشته رو دوست دارم. من تمام چیزی که به تو نسبت داده بشه هر چیزی که تو واسطشی رو دوست دارم. چون عطر تو رو دارن. چون اثر تو رو دارن. من ضعف خودم رو دوست دارم وقتی جبران کنندش تو هستی. من خودم رو دوست دارم. چون تمامم تو هستی

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • چهارشنبه ۲۲ آبان ۰۴

    تو انقدر ناز نازی هستی که فقط خدا از دستش بر میاد مراقبت باشه

    امروز یه کار پزشکی داشتم که خیلی خیلی خیلی ازش میترسیدم. امیدوارم بودیم اون کسی که میخوام بهش مراجعه کنیم با حوصله و خوش اخلاق باشه. قبل از رفتن میخواستم دستمال کاغذی بردارم که اگه گریم گرفت به اندوه «درد»، اندوه «آبریزش بدون دستمال کاغذی» هم اضافه نشه. که یادمون رفت. بدون دستمال رفتم تو.

    روی تخت که دراز کشیده بودم. برای پیشگیری از وضعیت «آبریزش بدون دستمال کاغذی» به پرسنل اونجا گفتم بهم دستمال بدن. دستاش استریل بود. از یکی دیگه از پرسنل که داشت رد میشد درخواست کرد به من دستمال کاغذی بده. قبول کرد. پرسنل جدید اشکام رو که دید گفت چرا گریه میکنی. خندیدم گفتم میترسم. و همین شد که موند تا آخرش بالای سرم، دستم رو گرفت. باهام حرف زد. دو دستی ذهنم رو هل میداد سمت پرت شدن و به این شیوه به بهترین شیوه و خارج از قواعدِ سازمان ترین شیوه کار من پیش رفت. گریه کردم. درد کشیدم. خیلی خیلی ترسیدم. انقدر ترسیده بودم که بعد از تموم‌شدن کار دیدم تمام بدنم داره میلرزه :) ؟و با همه اینا ازین بهتر نمیتونست بگذره. اومدم بیرون به احسان گفتم دعا کرده بودی؟ گفت آره. تو انقدر ناز نازی هستی که فقط خدا از دستش بر میاد مراقبت باشه. خدایا چطوری سپاست رو به جا بیارم؟

  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۲۰ آبان ۰۴

    ح. و ما ادراک مالح.!

    یکم دیگه هم توضیح بدم. ح. وقتی میخواد یه چیزی بگه که با نظر کارفرما در تناقضه. جملش رو اینجوری شروع میکنه: «شما کاملا درست میگید همینطوره. اینجا یسری توضیحات تایید کننده نظرات کارفرما و تکمیل کننده اون میده. این جملات رو بسیار خوب ادا میکنه. چیزایی که اضافه می‌کنه رو طوری میگه که شنونده میگه: «WOW» بعد این بحث رو کاملا فید شده میچسبونه به مساله ای که متناقض با حرف کارفرما هست و بدون اینکه اشاره کنه «شما دارید اشتباه میگید» روش درستش رو توضیح میده. این وسطا هی نظرات درست کارفرما رو با پیشوند «همونطور که گفتید» یارآوار میشه و بینش اصلاح شده‌ی اون ایدئولوژی غلط رو که قبول نداره رو بیان میکنه.‌ انقدر خوب اینکارو میکنه که طرف کاملا قانع میشه. بعد یه جمع بندی از کل ماجرا میگه و انتهاش میگه «به این دلایل ما اینطوری عمل میکنیم» و شنونده بدون اینکه بفهمه باهاش همراه شده نظرش رو تایید کرده و بهش اعتماد کرده. اینجا خیلی مهمه که ح. آدم متخصص، Open mind و انتقاد پذیری باشه. و در ظاهر کاملا اینطور به نظر میرسه. من حتی نمیتونم این سطح رو تصور کنم. فعلا دارم چیزای خیلی ابتدایی رو سعی میکنم انجام بدم. چیزایی که بقیه به راحتی بلدش هستن

  • ۱ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲۳ مهر ۰۴

    ح. و آموزش مهارت های نرم برای یه ذهن صفر و یک!

    ح. یه آدم خیلی موفق و خفن توی حوزه تک هست. این روزا داره سافت اسکیل های ارتباط با کارفرما رو بهم یاد میده، روزی نیم ساعت یک ساعت صحبت میکنه، توی موقعیت سکوت میکنه و منتظر میمونه، و به نوع واکنش من به موقعیت بازخورد میده. خیلی برام جالبه. واقعا توی این مسائل گیرایی بالایی ندارم و مدام موقعیت های مختلف رو باهم قاتی میکنم، پیمانه هایی که دارم و متر و معیار هام رو گم میکنم. علتش واضحه، نمیتونم مسائل دنیای بیرونم رو به ساختار صفر و یک مغزم مپ کنم. برای همین بار ها گیج میشم. ح. خودش خدای سافت اسکیله، وقتی ازش سوال میپرسم به جای اینکه یه جواب کوتاه درست و متقن بده، بهم یه مسیر جالب نشون میده، بعد من باید ازون مسیر یه الگو در بیارم. خب چندان آسون نیست. دلم میخواد ازش بپرسم این از اولی که دنیا اومدی دیفالت روت نصب بود؟ یا به مرور یادش گرفتی؟ امروز ک. میگفت آقای ح. داره به شما سافت اسکیل های خیلی ارزشمندی یاد میده. همینطوره. این چیزایی که بهم میگه دقیقا «چرایی» های موفقیت خودش و خیلیای دیگه هستن. امیدوارم بتونم درسا رو خوب پس بدم و بعدا سرم رو بگیرم بالا و بگم من این مهارت ها رو به لطف آقای ح. یاد گرفتم. و به لطف خدا.

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۲۲ مهر ۰۴

    ماهی قرمز

    به نظر میرسه من بخشی از خاطرات رو فراموش کرده بودم. خیلی درگیر عذاب وجدان بودم و فکر کردم دارم تاوان نادیده گرفتن هامو میدم. ولی قضیه اینطور ها هم نبود. من هیچ حرکتی نمیزدم چون دلواپس آینده بودم و مسئولیتش رو نمیخواستم بپذیرم و مهم تر ازون چون «احساسی نداشتم» و اگه احساسی میداشتم با اختلافی از اون حرکت میکردم. تموم شد. به نظرم این همه‌اش بود. هیچ مهم نیست دیگه چه اتفاقی افتاده. من رکورد های تازه ای از فراموش کردن رو شکوندم. همه چیز رو فراموش کرده بودم و حتی وقتی بهش برگشتم به خاطر اینکه پاره‌ای از اونا رو یادم نبود، حسابی بهم ریخته بودم. داشتم توی عذاب وجدان دست و پا میزدم و با خودم فکر میکردم چطور تونستم انقدر نادیده بگیرم آدما رو. به نظر میرسه هر چه که بوده خواست خدا بود و سپاسگزارشم.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۱۵ مهر ۰۴

    آدما عوض میشن. انقدر که گذشته خودشون رو نمیشناسن و این ترسناکه

    داشتم توی کامنتا میچرخیدم کامنت میم رو دیدم. خیلی طولانی. خوندم. انگار اولین بار بود اینو میخونم. نمیدونم اونسال که اینو خونده بودم بعدش چه فکری با خودم کردم. هیچی از کامنتش یادم نبود. میم مدت زیادی خاطر خواه کسی بود که درون من میدید بی نهایت خویش تن دار، با تقوا، شاید هم مغرور. خروجیش شبیه تقوا بود و خروجی جذابی بود. کاری ندارم. میخوام بگم من چرا به هیچکس به هیچکس، هیچ چراغ سبزی نشون نمیدادم. من دوران نوجوونیم به شدت از ازدواج میترسیدم. یک بار عاشق یه کاراکتر سریالی شدم و ازون به بعد فهمیدم عشق تماما دروغه. من در حالیکه میدونستم این مضحکه اون کاراکتر رو دوست داشتم. و چون اون کاراکتر رو دوست داشتم، بازیگرش رو هم دوست داشتم. این بی نهایت عجیب و واقعی بود و دقیقا میدونستم چه اتفاقی توی مغزم افتاده که من ازون شخصیت خوشم میاد. ازون احساس خیلی چیز یاد گرفتم‌. اینکه عشق فریبه. اینکه ما عاشق آدما نمیشیم بلکه عاشق چیزی میشیم که ازشون دریافت میکنیم. یا چیزی که نیاز داریم دریافت کنیم. اینکه عشق به شخص معشوق ربطی نداره. اون آدم ممکنه کیلومتر ها با معشوق ما فاصله داشته باشه. اون شاید یکی از بدترین و خوب ترین تجربه هام بود. بعد ازون قضیه به همه معشوق ها بی اعتماد شدم. حتی خودم. اینکه اجازه بدم کسی که عاشق من شده سمتم بیاد مثل این بود که سر مرگ و زندگیم قمار کنم. من نمیدونستم اون آدم با چه تصوری داره سمت من حرکت میکنه. من شاید هرگز اونطوری که او تصور میکرد نبودم و اونموقع یه فاجعه رخ میداد. من از ازدواج میترسیدم. فکر میکردم هیچ حساب و کتابی نداره. هر چی تحقیق کنی و هر چی صحبت کنی هر چی قبلش رابطه داشته باشی آخرش چیزایی هست که خبر نداری چیزایی که زیر یه سقف و توی چالشا فقط دیده میشه. واقعا هم همین طوره. به خاطر همین موضوع هرگز، هرگز، هرگز روی کسی اصرار نکردم. چون اصلا نمیخواستم سر زندگیم قمار کنم، از آینده خبر نداشتم، حدس میزدم رابطه داشتن و استارت زدنش مورد پسند اون بالاسری نیست و نمیتونستم مسئولیت این رو بر عهده بگیرم. من بادبان کشیده بودم. خودم همیشه so so بودم. هیچوقت نظر قطعی نمیدادم. جرئت نمیکردم. یه نفر بود اعتقاداتش کلا با من متفاوت بود. کلا توی یه زاویه دیگه ای بود. اما من فکر میکردم شاید امتحان زندگی من این باشه که با همچین آدمی زندگی کنم (خنده دار بود). حتی کسایی که ازشون خوشم نمیومد. فکر میکردم «شاید این امتحان زندگی من باشه» بعدا مشاورم بهم گفت نه! حتما باید به دلت بشینه. و فقط اینجا تونستم فقط با عزت و احترام و عذاب وجدان به چند نفر جواب منفی بدم. اما هر چیزی غیر از این موضوع تماما از انتخابم خارج بود. علاوه بر اینا من راحت گول میخوردم. میدونستم اگه اجازه بدم آدما بهم نزدیک بشن راحت میتونن گولم بزنن. میدونستم با چشمای باز و آگاهی از گول خوردن، گول میخوردم. میدونستم لذت میبرم و نسبت بهشون سست میشم. برای همین هیچوقت هیچوقت نزاشتم کسی نزدیک شه. از این سست شدن، از اصرار کردن، از به دوش کشیدن مسئولیت آینده واقعا هراس داشتم. تمامش رو به بالاسری سپردم و این بهترین کاری بود که میتونستم کنم. شاید خیلی جاها هم اشتباه کردم و او بازم کریمانه برام جبران کرد. مثل این روزا که ذهنم درگیر اینه که چرا هنوزم تموم جهان دارن کار دیگه ای میکنن و من اونموقع کار دیگه ای کردم.

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۱۴ مهر ۰۴

    میم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۱۳ مهر ۰۴

    باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم، شد شد. نشد دهنم را عوض کنم.

    اونا رسما دارن مدیرای مارو گول میزنن. به قول میم، حتما ملاحظاتی دارن. ولی چرا وقتی ملاحظه دارن، دروغ میگن؟ چرا به همه دروغ میگن؟ به من. به میم. میگن تو کد بزن ما کدتو رو برمیداریم می‌بریم وسط پلتفرممون. این از نظر فنی نمیشه. کد ها مجموعه ای از ماژول ها و دپندنسی های بهم وابسته است. چطوری میخوان کد من رو بردارن بزارن وسط کد خودشون. حدس میزنم اونا دارن برای کارشون زمان میخرن و سر بقیه رو به کارهای ما گرم میکنن. شفاف نیستن و میگن شفاف هستیم. اونا حرفایی میزنن که من برنامه نویس رو نمیتونن قانع کنن بعد چطوری انتظار دارن من براشون پلتفرم هایی بزنم که بهترین کارها رو انجام بده؟ شاید اگه یه ایجنت AI استخدام کنن بیشتر به دردشون بخوره. امروز میم به من میگه ز. با تو پدر کشتگی نداره. در صورتی که من فقط بهش گفته بودم که ز. حرفاش قانع کننده نیست. دچار میس آندرستندینگ شده. شاید پافشاری من روی چیزی که میدونم، اشتباهه. من میم رو قبول دارم. اینجا یه چیزی داره بد کار میکنه‌. ح. گفته من به هیچ وجه کدو نمیدم. اونا این ایده رو دارن و به ما حرفای دیگه ای میزنن. اون دنیا خدا رو شاهد میگیرم. اینا پیشنهادات آشغالی برای آینده های روشنی میدن با برنامه ای که سرشار از هدر دادن انرژی و پایین آورددن پرفورمنس هست و فقط برای لاپوشونی کردن اشتباهاتشون هست. میم از من کلافه میشه. بهم اعتماد نمیکنه. عزیزم امیدوارم این به خاطر اینکه من یک بانو هستم نباشه. من توی کارم بارها از نیرو های ماورایی کمک گرفتم. حالا شاید وقت این باشه که از امام زمان بخوام دخالت مستقیم کنه. و خودش یه جوری قضیه رو حل کنه. اونا دارن سر مدیران بالا دستی شیره میمالن و این خیلی زشته. خیلی وقیحانه است. مدیرای این مجموعه هر چی رده بالاتری دارن، فهمیده تر پخته تر و حسابی تر میشن. اما کسایی هست که دارن اونا رو دور میزنن نمیدونم برای چی. برای همشون دعا میکنم. و تلاش میکنم جهان جای بهتری برای زندگی کردن بشه.

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۸ مهر ۰۴

    چرا انقدر حالم بد میشه از تعامل باهات؟

    ز. امروز دوباره منو گیر آورد!

    شیش ماهه توی این شرکت هستم و کل ۶ ماه دارم بال بال میزنم برای اینکه اجایل و اسکرام پیاده بشه. فکر میکنی شد؟ هنوز نه! امروز اولین جلسه پلنینگمون رو داشتیم. قبل از جلسه ز. مدیری که میگه من نمیخوام میکرو منیجمنت کنم ولی چون اعتماد نداره همینکارو میکنه! گفت من هم بیام توی جلستون. ما سکوت کردیم. کل بچه ها خندیدن. به شوخی گذشت ولی بعد از جلسه ز. منو گیرآورد و گفت من بهتره بیام توی جلستون که اگه یه جا اشتباه کردید بهتون بگم راه درست رو برید. معمولا ۸۰ درصد نکاتی که متذکر میشه رو ما میدونیم. سوال نمیپرسه و بعد نکته بگه. یهو وسط صحبت یه نکته خیلی واضح و پیش پا افتاده رو با سیس اینکه این نکته خیلی ویژه است میگه. خودشو ملزم میدونه حتما یه حرفی بزنه. همش اداس و از ادا متنفرم. نظراتش معمولا اولین چیزی هست که به ذهنش رسیده و خیلی وقتا معقول و درست نیست. من بخش زیادی از نظراتش رو قبول ندارم. انگار توی زندگیش بارها رئیس بودن و سیس رئیس گرفتن رو تصور کرده‌. انگار توی زندگیش یه مدیر با اخلاق متواضع حرفه ای ندیده. وسط صحبت میپره. سعی میکنه اظهار فضل کنه و اجازه نمیده بحث بین بچه ها گردش خودشو داشته باشه و وسط صحبت میپره! قطعا دلم نمیخواست بیاد توی جلسه. بهانه آوردم گفتم ما استرس میگیریم. گفت چیکار کنم استرس نگیرید. گفتم فقط ناظر باشید (خیلی EQ خرج کردم برای این تیکه) نمیدونم چرا نمیزاره ما کارمونو کنیم. پنج بار طی مکالمه بهش گفتم شما پلتفرم رو میخواید درسته؟ بهم اعتماد کنید. من بهتون تحویلش میدم. اما این اعتماد رو نداره. باید در جریان جزئیات همه چیز باشه تا راضی بشه. میگه میکرو منیجمنت نمیکنم‌. دوست هم داره نکنه. اما همینکارو میکنه. میگه بحث اعتماد نیست. اما علائم و نشانه ها همه به اعتماد برمیگردن. ازش راضی نیستم. اگه اینجا بود با شوخی میگفت ببخشید که شما راضی نیستید‌. بیشتر ازینکه برتر باشه نیاز داره به اینکه برتر باشه، نگاه بروکراسی اداری بالا به پایین وحشتناکی داره. به بالا دستی ها از گل نازک تر نمیگه و حس اسب سواری روی پایین دستی هاش رو داره (از این رفتارش متنفرم!) اوایل با بچه ها مثل سر کارگر رفتار میکرد! من به بچه ها میگفتم چرا اینطوریه رفتارش. بچه ها میگفتن برای اینکه ما کارو جدی بگیریم. دخترا آخه مگه اینجا طویله است؟! بچه ها اینجا اولین تجربه کاریشون بود و با مدیر خوش اخلاق حرفه ای و متخصص کار نکرده بودن. ندیده بودن. شاید حق داشتن. الان اخلاقش خیلی بهتر شده ولی اعتمادش نه‌. نمیزاره کارمو کنم. میخواد نظارت دقیق کنه. و فقط نظاره گر نیست. نظراتی میده که دلم میخواد نده! ۶۰ درصد نظراتش اصول اولیه حرفه منه. ۲۰ درصد از حرفاش درست نیست و فقط ۲۰ درصد از حرفاش مفیده،  پریروز توی جلسه اصرار داشت رگرسیون خطی مسأله کلسیفیکیشنه! این اولین چیزییه که توی AI یاد میگیریم. داشت وضوحا اشتباه میگفت. بارها اینطور پیش اومده. آدمِ خوبْ تفت بده ای هست. پیش کسایی که اطلاعات فنی ندارن غوله. ولی پیش ما پر از اشتباهه. قبولش ندارم و انتظار میره یه مدیر مورد قبول کارمنداش باشه. این خیلی مهمه. آدمای تکنیکال قوی توی مجموعه های دولتی کم یابن. من کسی رو میشناسم که جای ز. قرار بگیره؟ نه. ۵ بار بهم گفت روی روابط اجتماعیتون کار کنید. نمیدونم منطورش چی بود. فکر کنم یه دیتا بهش رسیده بود که من EQ م پایینه و اونو دیگه ول نمیکنه. اکسپایر شده اطلاعاتت مرد. میگفتم من بهتون گزارش میدم‌، میگفت من وقت نمیکنم برای همین میخوام کامل درگیر کارتون بشم. گفتم چون وقت نمیکنید میخواید درگیر بشید؟ اینکه بیشتر وقت میگیره. بعضی چیزا رو که اصلا نمیفهمم، نورون های مغزم سر تحلیلش به جون هم میافتن. میگه سرتقی. در برابر تویی که خیلی اشتباه میکنی و خیلی ادعات میشه آره. میگه ح. گفته خانم ب.(اشاره به من) چرا اینطوریه. مشکلی نداره ماهم روزی ۱۲ بار در مورد بقیه ازین سوالا میپرسیم. خیلی حرفاشو یادم نمونده یادمه وایبی که ازش گرفتم این بود که دوست داره اعتماد کنه ولی نمیتونه. وقتی موقع ورود به مجموعه مصاحبه فنی نمیگیرن وقتی رزومه تکنیکال رو نگاه نمیکنن وقتی سابقه تکنیکال رو بررسی نمیکنن اینطوری میشه. چقدر شماها منو اذیت کردید. میسپارمتون به امام زمان.

  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲ مهر ۰۴

    ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت!

    اینجا نوشتن ایده خیلی خوبیه. ولی فکر کن مثلا روزی 2 بار باید بار کلاف های سردرگم ذهنم رو روی کیبورد لپتاب خالی کنم. چی میشه؟ وقت گرانبهای شما رو تلف میکنم. پس برای اینکار عذاب وجدان میگیرم و این موضوع خودش یه کلاف سردرگم ذهنی دیگه برام میسازه. بامزه است! مارک منسون به چنین حالت هایی میگه حلقه بازخورد جهنمی. به نظر مقارن با این موضوع میاد. این میشه دومین یا سومین پست امروز. یکیش پیشنویسه. یکی دیگه هم یادم نیست که گذاشتم یا نه. خلاصه هر بار بخوام اینهمه واژه کنار هم ردیف کنم واقعا حوصله خواننده رو سر میبرم. اما زهرا بیا واقع بینانه نگاه کنیم تو نوشتن رو برای سرگرم کردن خوانندهانجام نمیدی که الان برای سر رفتن حوصلشون انجام ندی. اینکار برای پیاده کردن بار فکری خودت بود و هنوزم همون کارکرد رو داره. البته اگه گیر حلقه بازخورد جهنمی نیافتی. ام. درسته. شیر کردن اینهمه اطلاعات به صورت پابلیت و روی فضای www خطرناکه. خب کنکله. نمیتونی اینجوری به نوشتن ادامه بدی. میتونی روی پست ها رمز بزاری. به نظر زیادی مسخره میاد نه؟ یادمه هر وقت یکی میدیدم که کل پست هاش رمز داره اینجوری بودم که خب WTF ؟ مجبور بودی؟ واقعا شاید مجبور بوده زهرا! مثل تو. الان

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۳۰ شهریور ۰۴