من راهی تو ام

ای مقصد درست

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

مرجان، عشق تو مرا کشت

دیشب فاطمه و زن عمو رو دیدم. دقیقا وقتی داشتیم با سرعت جت از کنار بلوار رد میشدیم دیدم که نشستن روبروی هم کنار خیابون. دست از پا نشناختم. شاید یه سال میشد که ندیده بودمشون. به احسان گفتم وایساد. با قدمهای تند به سمتشون حرکت کردم. زن عمو از دور که منو دید نشناخت. قدم های نشناختنش خیلی زیاد بود. نمیدونم شاید دوست نداشت بشناسه. شاید دوست نداشت اونجا ببینمش... خیلی طول کشید تا بهم لبخند زد. از دور با چشمایی که از هیجان برق میزد لب زدم: سلام. رفتم جلو بغلش کردم. فاطمه رو هم. دلم براشون بی نهایت تنگ شده بود. زن عموی دوران کودکی من که بی نهایت دوسش داشتم و بی نهایت دوسم داشت.. حالا سرد تر از قبل شده بود و احتمالا دلش نمیخواست منو ببینه.. شاید هم نه.. دلم داشت از توی قلبم کنده میشد. با فاطمه حرف زدیم. اشکمون درومد. داشت از بدیِ عزیز ترین آدمام میگفت. چون عزیز ترین آدمش رو ناراحت کرده بودن... طاقتش رو نداشتم. دختر کوچولوی فامیل حالا ۲۵ سالش شده و از همه چیز سر در میاره.. دختر کوچولویی که بین خانوادش کوچیک ترین تشنجی ندیده و نداشته حالا داره در جریان مشکلات بزرگ قرار میگیره... وسط صحبتامون فاطمه میخندید و میگفت تو خبر نداری.. راست میگف.. مامان اینا از بچگی ما رو توی مساله هایی که بهمون مربوط نبودن دخالت نمیدادن. من هم دختر ناز نازی بابام که طاقت هیچ تشنجی رو نداشت.. هیچوقت از چیزی خبر نداشتم.. موقع رفتن و خداحافظی زن عمو گفت بیا بغلت کنم .. بغض چنگ انداخته بود دور گلوم و نزاشت درست خداحافظی کنم.

حالا روی دلم به اندازه یه جهان غمه برای زن عمو که عاشقم برای عمو که عاشقشم

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲۱ تیر ۰۱

    خیلی دیر شده بود! خندم گرفت

    فرداش تولدم بود، شرکت برای همه تولد میگیرن، یا همون روز یا روزای قبلش... پس قاعدتا آماده بودم. صبح اومدم شرکت. دیدم چقد خلوته.. طبیعی بود. چون روز قبل و روز بعدش تعطیل بود و خیلی ها رفته بودن مرخصی.. با یه حساب سر انگشتی ساده نتیجه گیری کردم امروز تولد نداریم، مشغول باگ استیجینگ شدم. ازون باگایی که نیاز به یه کوت انرژی داره تا حل بشه. اما خیلی خسته بودم... خسته و بی حوصله.. کلی با گاف سر اینکه مشکل از بک‌انده (Back-End) یا دوآپس (Dev-Ops) بحث کردیم. یکی از بچه های بک اند یه نگاه به کد انداخت و چیزایی که میدونستمو یادآوری کرد و راه حلی که به ذهنم رسیده بودو گفت و رفت. کارو انجام دادم. بوم! درست شد.گاف برگشت و گفت من یه کاری کردم فعلا درست شده ولی باید ببینیم مشکل از کجاست. فهمیدم درست شدنش معجزه من نبوده. نتیجتا باید میرفتیم پیش مدیر فنی.. بچه های فنی هر جا به چالش میخورن میره پیش مدیر فنی...داشتم میرفتم که مدیرِ محصولی که دست من بود یه لحظه با نگرانی به من و بقیه نگاه کرد و گفت هماهنگ شده؟

    یه پیشینه از چند روز اخیر توی ذهنم بود. چند وقت پیش بچه های Dev-Ops گفته بودن که هرکی کاری داره کارش رو توی ترلو (Trello, اپ تخصیص وظایف) بزاره و دیگه کسی حضوری تسک نده. دیروز به نظر میرسید تیمِ محصول، با یکی از اعضاشون که با من برای محصولش مشورت کرده موافق نبودن. معتقد بودن برنامه نویس نباید درگیر محصول بشه. مدیر محصول همچنان سوال بر انگیز به بچه ها نگاه میکرد. گاف که قرار بود باهاش برم پیش مدیر فنی گفت خانم ب. بشینید خودم میام بهتون میگم. و مدیر محصول رفت بیرون!  از ذهنم عبور کرد: یعنی دیگه نباید مستقیم با مدیر فنی صحبت کنیم؟ یه لحظه انگار سطل آب سرد ریختن روی سرم. آدم کار درستی بود. هم بی نهایت حرفه ای هم بی اندازه اخلاق مدار. حرف زدن باهاش بهمون انرژی و اعتماد به نفس میداد. بهمون دانش میداد و جدای از این اصلا امکان پذیر نبود. اقتضای شکل کاریمون اینطور نبود که گفت و گو با واسطه انجام بشه. من اوایل کارم میشستم کنارش و هر جای کد به گیر و گور میخورم با انگشت اشارم نشون میدادم و اونم خیلی حرفهای جوری که هم لقمه آماده نزاره توی دهنم و هم بهم مسیرو نشون بده راهنماییم میکرد. حالا باید از قبل هماهنگ کنیم؟ چه خبر شده!

    پرسیدم چی شده؟ بقیه بچه های محصول قضیه درگیر شدن من توی محصول رو کشیدن وسط و گفتن باید یسری هماهنگیا انجام بشه که رفت و برگشتا زیاد نشه.. از مغزم داشت دود بلند میشد! از هیچی سر در نمیاوردم. گیج و مبهوت بودم. نشستم پشت میزم. مدیر محصول برگشت. گفت برو. رفتیم پیش مدیر فنی و سوالی که داشتیم رو پرسیدیم و برگشتیم سر کارمون. به مدیر محصول گفتم چی شده؟ پرسید چی چی شده! گفتم چرا رفتی هماهنگ کردی. گفت قرار شده با مدیر فنی با هماهنگی حرف بزنیم. (چیزی که اصلا دوست نداشتم بشنوم رو شنیدم) اصلا نمیدونستم شگفتیم رو چجوری باید بیان کنم با چشمای گرد شده گفتم: یعنی چی؟ مگه میشه؟ خودش اینو گفته؟ به همه گفته؟ .. وسط سوالای شوکه کننده من بود که تلفنش زنگ خورد. یه لبخند ازینور صورتش به اونور صورتش کشیده شده بود که دیرتر و وقتی داشتم مرور میکردم متوجه این لبخند شدم. گفت بیا بریم با خودش صحبت کنیم. با یه تعجب شیش برابر شده گفتم چه صحبتی کنیم. من حرفی ندارم اول بگو چی شده. هی توضیح میداد که بیا بریم پیشش و من میگفتم اخه من نمیدونم چی بگم و نمیدونم در مورد چی میخوایم صحبت کنیم.. به هر حال و علی رغم میلم و با یه عالمه بهت مرکب با ناراحتی دنبالش راه افتادم.. درو باز کرد و رفت بیرون. یهو دیدم بیرون ۳۲ نفر وایسادن زل زدن به من. دوربین رو که دیدم دوزاریم افتاد (خیلی دیر بود!)

    خندم گرفت.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۱۸ تیر ۰۱