داستان مربوط میشه به دو سال پیش. با امسال، سه سال پیش. وقتی که بعد از  چند تجربه پیاده روی قدرت عربی صحبت کردنم از «شکرا » به «جزاکم الله » ترقی پیدا کرده بود. کاظمین بودیم و حرم. و با مامان بابا قرار گذاشته بودیم ساعت 9 باب الجواد. از همونجایی که جدا شدیم مسیر رو به خاطرم سپردم خب از باب الجواد وارد شدم اینجا باب المراد بعدش باب القبله و... موقع برگشت هر چی به حافظه ی مشکوره -رحم الله علیه- فشار آوردم که قرارمون باب الچی بود یادم نیومد. فقط باب المرادش توی ذهنم مونده بود. که اون رو هم گم کرده بودم. GPS ذهنم کلا از کار افتاده بود و چپ و راستمو از هم تشخیص نمیدادم. معمولا توی ایام اربعین از هر 5 نفری که دور و برت میبینی 1 یا 2 تاشون ایرانی هستن و تقریبا میتونی توی مشکلات نگران اینکه عربی بلد نیستی نباشی. اما اونموقع من توی یکی از کوچه های پشت حرم بودم و هیچ ایرانیای به چشمم نمیخورد. چند تا عراقی بودن که خب از این جوون های اسلش پوش خالکوبی دار کاکل خروسی. بیخیال شدم. یه موکب کنار دیوار بود. رفتم اونجا. معمولا توی این مواقع جمله ای که میخوام -اصطلاحا- بلغور کنم رو از قبل توی ذهنم آماده میکنم که کمتر سوتی بدم و بیشتر ضایع نباشم. مرور کرده بودم .. أینَ البابَ المُراد.. أینَ البابَ المُراد.. أینَ البابَ المُراد.. خب آماده بودم. رسیدم پیش موکب دار. صدام رو صاف کردم و سعی کردم یه جوری که اصلا ضایع نباشه بلد نیستم، لهجه عربی به خودم بگیرم. و نطق کردم : «عَخی. عَینَ الْبابی الموراد».

افتضاح بود. افتضاح بود. نمیدونم چرا الف اخی و أینَ رو به حلقی ترین حالت ممکن گفتم و مُراد رو موراد و کلا خراب کرده بودم. آقای توی موکب که مشغول شربت ریختن بود یه لحظه مکث کرد. رفت توی فکر. بعد از چند ثانیه رفرش کرد و با دست اشاره کرد به سمت راستش و خیلی فارسی گفت: همینجاست. 

تقریبا میتونم بگم که توی اون لحظه  ماست زده شده بودم. لبخند بر لب خیره شده بودم بهش و سعی میکردم به خودم بگم که هیچ سوتی ای ندادم. خیلی خوب و روون عربی صحبت کردم.این آقاهه ایرانی نبوده. حتی اگه ایرانی بوده  اصلا بروی من نیاورده و به طور خلاصه خیلی موفق عمل کردم. کار از کار گذشته بودم. اعتماد به نفسم رو گذاشتم توی کیفم و زیپشو بستم. لبخند بر لب، صدام رو زیر کردم، یک «ممنون» خیلی لطیف و نرم گفتم و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده راه افتادم سمت باب المراد.

.

.

.

.

← وقتی داشتیم با خانواده ازون مسیر برمیگشتیم مامان اینا رفتن شربت بخورن. ولی من اضهار داشتم که کلا از شربت متنفر شدم.

← از این دست اتفاقات چند بار دیگه هم برام افتاد. هیچ کدومشون انقدر غلیظ و جدی و با اعتماد به نفس عربی حرف نزده بودم. به هر حال. بعد ازین اتفاق همیشه قبل از ارتباط برقرار کردن یه پروژه احراز هویت دارم که از سوتی های احتمالیم پیش گیری کنه.

← ریپلای روی این پست

← (از شرایط مسابقه گذاشتن عکس بود. خب میخوام اعتراف کنم که نخواستم بیخیال پست گذاشتن بشم به خاطر اینکه حوصله ندارم بین 4۰۰۰ عکس از 4 سال اربعین سرچ کنم. اگه رفتم و عکس مناسبی پیدا کردم، حتما میزارمش.)