توی خیابون بودم.صدایی شبیه صدای دعوا شنیدم. سرم برگشت سمت کوچه. مرد جوونی رو میدیدم که داره با کسی زد و خورد میکنه. مرد روش به من بود و نفر دوم داخل کوچه و من نمیدیدمش. مرد دست راستش رو مشت کرد و مثل اینکه کسی رو به قصد کشت بزنه کوبید توی صورت طرف مقابل. به جمعیتی که اونطرف جمع شده بودن نگاه میکردم. یهو کنار دیوار، روبروی مرد یک نفر سر خورد و افتاد روی زمین، خانم بود. ترسیدم. خیلی ترسیدم. افرادی که جمع شده بودن به 10 نفر میرسیدن. هول شده بودم. میخواستم کاری کنم و نمیدونستم چیکار کنم. چند نفر با صدای آرومی به مرد جوون گفتن چیکار میکنی. چیزی نگفت. یک مرد مسن عینکی با محسان مرتب و سفید و اومد جلو و با تندی گفت چرا زدیش؟ داد زد زن خودمه. به تو چه. رفتم نزدیک خانومه. با صدایی ضعیف و خسته گفت شوهرمه ولش کنید. مرد مسن گفت حق نداری بزنیش. مرد جوون که صورتش قرمز شده بود و رگای گردنش بیرون زده بود، با انگشتاش چنبره زد دور گردن مرد مسن، با شدت تکون داد و هلش داد عقب. بینشون درگیری پیش اومد. داد میزد به توچه و پیرمرد از زن جوون حمایت میکرد. هراسون اینطرف و اونطرف رو نگاه میکردم. رفتم بالای سر خانومه. پرسیدم خانوم حالتون خوبه. صدایی نشنیدم. هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید. گوشیم خاموش بود. به خانم کناریم گفتم زنگ بزنید 110. کاری انجام نداد. رفتم اونطرف تر. به دور و برم نگاه میکردم. دوباره گفتم زنگ بزنید 110. نمیتونستم کاری کنم. همه هاج و واج نگاه میکردن و کسی کاری نمیکرد. مامان منو پیدا کرد. اومد جلو و گوشیش رو داد به من. زنگ زدم. آدرس پرسید. آدرس دادم و مامور فرستادند. زن همچنان روی زمین افتاده بود .مرد جوون اومد و دستای زن رو کشید و داد زد بلند شو. زن جوون و حالی نداشت. صورتش کبود شده بود. بقیه که جلوتر بودن گفتن ولش کن نمیتونه. مردجوون عصبانی و دلمرده داد میزد برید و با صدایی خشمناک جوری که بقیه نشنون در گوش زن چیز هایی میگفت  خش خش عصبانیت صداش، چشمایی که خون گرفته بود، رگ های بیرون زدش، چهره و گریه ی زن از حرفایی که میزد خبر میداد. صدای یه نفر از میون جمعیت اومد چرا زدیش حالش خوب نیست ولش کن. دوباره داد زد زن خودمه. از اینطرف داد زدم زن خودت باشه، بنده ی خدا که هست. حق نداری اینکارو کنی. بهم زل زد. دستشو آورد بالا و داد زد برو خانم، کاری نداشته باش. جمعیت هرکسی یه چیزی میگفت. حالا زن رو برده بود نزدیک موتور و بهش چیزایی میگفت. زن ناله میکرد و مرد دستش رو میکشید. چند نفر که جلو تر بودن سعی میکردن یه جوری که زد و خورد نشه بهش بگن که بیخیال بشه. نمیدونم توی اون شرایط چجوری میتونستن آرامششون رو حفظ کنن. البته همین آرامش اونا بود که کمک کرد، مرد رفت و خانم رو بردن داخل یه شیرینی فروشی چند متر جلوتر.

گشت رسید، حالا زن و مرد رفته بودن توی شیرینی فروشی چندمتر پایین تر و ما اینجا وایستاده بودیم. من بودم و مرد مسن و یه مرد دیگه ای از همون محله. مرد محله تعریف میکرد که مدت زیادی هست با هم مشکل دارن، میگفت پسره، پسر خیلی خوبیه. مسخره بود. گفتم چه فاییده وقتی خانومش رو میزنه. گفت میشناستشون. گفت پدر و برادر دختره تازه فوت کردن و اوضاع روانیش به هم ریخته. نمیخوام قضاوت کنم. نمیخوام بگم حالا بدتر، جرمش سنگین تر. نمیخوام بگم جای اینکه بیشتر هوای خانومش رو داشته باشه اینجوری میکنه؟ هر چی که بوده. این مهم نبود. اون رفتار غیر انسانی مرده مشخص میکرد که کی هست و چه شخصیتی داره. ازش متنفر بودم. پیر مرد صورتش خونی بودو عینکش شکسته بود. پلاک موتور رو از من گرفت و شماره که شاید به عنوان شاهد بهم نیاز داشته باشن. رفت شیرینی فروشی.

زنگ زدیم بابا و ازش معذرت خواهی کردیم که نیومدیم سر قرار.

.

.

.

← از مامانم ممنونم، توی اون حجم از نا امنی و اندوه و خشم  و حال کن فیکون من بهم نگفت بیا بریم. نگفت خودتو درگیر نکن، نگفت بیخیال. نگفت رد شو.

← حال من فقط اینکه بعد از ماجرا اومده بودن به مامانم میگفتن به دخترت آب قند بده :))