مریم ازم پرسید در چه حالی و دیگه اون تعارفات قدیم، که فکر میکردم به روش نیارم چقدر خوشبختم که مبادا دلش بشکنه و بعدش اون برام متاسف شه که خیلی بدبختم رو کنار گذاشتم. گفتم روزای طاقت فرسای شیرینی رو میگذرونم، گفتم از خستگی نفسم بند میاد و با خنده میافتم روی تخت. آره دختر. من خیلی خوشحالم و میخوام به اندازه همه روزایی که به بقیه حس ترحم داشتی، اینو بدونی