این روز ها در تایم های ۵ دقیقه ای استراحتم میرقصم. سکرت گاردن و ریچارد کلایدرمن میزارم و خودم را با موهای بالیاژ شدهی گوجه ای بالای سرم و بلوز آستین بلند نخ پنبه یقه هفت گلبهی رنگ تصور میکنم. درحالیکه در سالن ۲ هزار نفری با صندلی های خالی در حال نواختن پیانو هستم, خدا از گوشه سالن به من لبخند میزند و من همینطور که انگشتانم را روی کلاویه های سیاه و سفید میرقصانم، به چشمانش نگاه میکنم. این روز ها دلم میخواهد هفته ای یک روز بلند شوم برم سوارکاری. دلم میخواهد در آبراهه های ونیز روی یک گوندولای مبله نشده بنشینم و رئوف و فایک بخوانم. دلم میخواهد امام زمانم زود تر بیاید و به جهان بگوید که اسلام چیزی جز میل به خوشبختی نیست. و دستم را بگیرد و از فکر های اشتباهم مثل پدری که دختر بچه اش را، بیرون، به آغوش بکشد. نامحرم نباشد و من از ترس فراق اشک نریزم. این روز ها احساس میکنم وسط دینِ دیگران، آبراهی برای خودم باز کرده ام. از دنیا لذات حلالش را برداشته ام و کیفش را میبرم. همینطور است. امروز داشتم فکر میکردم بروم گردنبند و انگشتر و گوشواره هایم را بدهم.. کسی درونم پرسد: چه تضمینی هست که برگردد؟ گفتم: برنگردد! گفت: اصلا از کجا معلوم به دستشان برسد.. از کجا معلوم راه درستی باشد.. این آخری ابلیس بود. از چند ماه بعد ازینکه به خدا ایمان آوردم و مسلمان شدم، چند وقت یکبار دست میگذارد روی شقیقه ام و میگوید: شاید اشتباه کرده ای. میترسم آخرش کار دستم بدهد. میترسم به دلم شک بیاندازد و این شک کار دستم بدهد. چه کسی دلش نمیخواهد خوشبخت شود؟ من خودخواهانه دلم میخواهد خوشبخت باشم و این تنها دلیلی است که مسلمانم. حالا برای این خوشبختی که گاهی طعم لذتِ توأم با اطمینانش را در قلبم حس میکنم، باید چالش ها را پشت سر بگذارم. چالش هایی مثل حجاب، مثل حفظ حریم با مردها. مثل انفاق، مثل تواضع، مثل خویشتن داری، خویشتن داری، خویشتن داری. میدانم، اما هوسشان. هوس لذات زودگذر و فریبنده و رنگارنگشان، طعم خامهای خیالشان. میترسم آخر کار دستم بدهند..