من راهی تو ام

ای مقصد درست

و این تنها دلیلی است که مسلمانم

این روز ها در تایم های ۵ دقیقه ای استراحتم میرقصم. سکرت گاردن و ریچارد کلایدرمن میزارم و خودم را با موهای بالیاژ شده‌ی گوجه ای بالای سرم و بلوز آستین بلند نخ پنبه یقه هفت گلبهی رنگ تصور میکنم. درحالیکه در سالن ۲ هزار نفری با صندلی های خالی در حال نواختن پیانو هستم, خدا از گوشه سالن به من لبخند میزند و من همینطور که انگشتانم را روی کلاویه های سیاه و سفید میرقصانم، به چشمانش نگاه میکنم. این روز ها دلم میخواهد هفته ای یک روز بلند شوم برم سوارکاری. دلم میخواهد در آبراهه های ونیز روی یک گوندولای مبله نشده بنشینم و رئوف و فایک بخوانم. دلم میخواهد امام زمانم زود تر بیاید و به جهان بگوید که اسلام چیزی جز میل به خوشبختی نیست. و دستم را بگیرد و از فکر های اشتباهم مثل پدری که دختر بچه اش را، بیرون، به آغوش بکشد. نامحرم نباشد و من از ترس فراق اشک نریزم. این روز ها احساس میکنم وسط دینِ دیگران، آب‌راهی برای خودم باز کرده ام. از دنیا لذات حلالش را برداشته ام و کیفش را میبرم. همینطور است. امروز داشتم فکر میکردم بروم گردنبند و انگشتر و گوشواره هایم را بدهم.. کسی درونم پرسد: چه تضمینی هست که برگردد؟ گفتم: برنگردد! گفت: اصلا از کجا معلوم به دستشان برسد.. از کجا معلوم راه درستی باشد.‌. این آخری ابلیس بود. از چند ماه بعد ازینکه به خدا ایمان آوردم و مسلمان شدم، چند وقت یکبار دست میگذارد روی شقیقه ام و میگوید: شاید اشتباه کرده ای. میترسم آخرش کار دستم بدهد. میترسم به دلم شک بیاندازد و این شک کار دستم بدهد. چه کسی دلش نمیخواهد خوشبخت شود؟ من خودخواهانه دلم میخواهد خوشبخت باشم و این تنها دلیلی است که مسلمانم. حالا برای این خوشبختی که گاهی طعم لذتِ توأم با اطمینانش را در قلبم حس میکنم، باید چالش ها را پشت سر بگذارم. چالش هایی مثل حجاب، مثل حفظ حریم با مردها. مثل انفاق، مثل تواضع، مثل خویشتن داری، خویشتن داری، خویشتن داری. میدانم، اما هوسشان. هوس لذات زودگذر و فریبنده و رنگارنگشان‌، طعم خامه‌‌ای خیالشان. میترسم آخر کار دستم بدهند..

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۰۳

    او پستم رو لایک کرد تا من پلن های زندگیم رو عوض کنم

    طیب جمالی استاد درس ریاضی۲ مون بود.

    این مرد بی نهایت خوب درس میداد. ما کلاسی بودیم که ۸۰ درصدشون ریاضی ۱ رو افتاده بودن (سفید داده بودیم) اون سال ریاضی۲ رو یک جوری هلو برو توی گلو درس میداد که احساس میکردم ریاضی دانی چیزی شدم. حالا ۸ سال گذشته. دیشب از نمره کوئرا۱م، توی لینکدین پست گذاشتم. پست تخصصی نبود، یه اسکرین از اکسل، که دور عنوان کسب شده یک دایره کشیده و یه نوشته با این مضمون: تا زمانی مدرکمان بیاید، این عکس برای شو آف بماند اینجا.

    امروز دیدم طیب جمالی پستمو لایک کرده. پروفایلشو دیدم. ارشدشو شریف خونده، دکتراش رو شهید بهشتی. حالا هم دانشگاه بوستون کار تحقیقاتی انجام میده. فکر کردم شاید کانکشن هاش خیلی کم هستند که منو لایک کرده، +۵۰۰ کانکشن داشت. فکر کردم شاید محتوا های کم اهمیتی لایک میکنه، ری‌اکشن هاشو دیدم، هر چی لایک کرده بود، مقالات و نظریه های علمی و تحقیقاتی بود. پست گذاشته بود در مورد گروه persian kaggel۲. گروه رو دیدم. خصوصی بود. مالک گروه هم خودش بود. احساس غرور و افتخار کردم. احساس کردم خوبه اگه بیشتر AI رو دنبال کنم. بیشتر بخونم و بیشتر بدونم. دلم خواست کارم رو پارت تایم کنم و نصف زمانم رو بزارم روی AI. دلم خواست بیخیال پروژه ها و پولشون بشم.

    آره عزیز. یه لایک ساده، میتونه انقدر روی یه نفر تاثیر بزاره. مخصوصا اگه از طرف کسی باشه که برات ارزشمنده.

    .

    .

    .

    › ۱. بوتکمپ هوش مصنوعی دلتا کوئرا

    ›‌ ۲. جامعه فارسی زبانان پلتفرم جهانی متخصصان AI و علم داده

    › لایک، توی لینکدین با بقیه سوشال ها فرق داره. اینجا هر کس با همکاران حرفه ای، متخصصا و اساتیدش کانکت هست. و وقتی کسی رو لایک میکنه همه افراد کانکشن میبینند که او چه محتوایی رو لایک کرده. پس هر کسی که به عنوان یه متخصص توی این فضا حضور داره خیلی حواسش به لایک هاش هست.

  • ۳ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • چهارشنبه ۱۷ مرداد ۰۳

    کارفرمای با کیفیت

    بزارید براتون از مضرات کار بی کیفیت بگم.
    من توسعه دهنده هستم. و با افراد و شرکت های مختلف به صورت پروژه ای کار میکنم. یکی از فاکتور های مهمی که توی قیمت دادنم تاثیر داره ساختار و کیفیت فرد یا افرادی هست که باهاشون قرار داد میبندم. اگه ساختار منظمی نداشته باشن قیمت من بالاتره. چرا؟ چون باید خودم دنبال همه چیز بدوم. بار ها و بارها تماس بگیرم تا جواب به سوال از محصول رو بدن. با احتمال خیلی خوبی قسمت های بسیاری ازپلتفرم بعد از پیاده سازی نیاز به تغییر یا بازنویسی داره. کسی دلسوز نیاز های توسعه دهنده نیست و خودش باید حداکثر تلاشش رو کنه که اونا رو برطرف کنه. اینطور کار کردن زمان و انرژی خیلی بیشتری از من میگیره. پس این کار قیمت بالاتری داره از کار با کسی که به قواعد آشناست و اونا رو پیاده میکنه. توی این حالت تسک ها، فیچر ها و نیازمندی ها با جزئیات و واضح هست. در مورد هر قسمتی به اندازه کافی وقت برای آنبوردینگ گذاشته میشه. همیشه برای پاسخ دادن به هر سوالی در دسترس هستند و هر زمان به چیزی نیاز داریم برامون فراهم میشه.
    کیفیت، فقط صفت کالا نیست.

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۰۳

    زندگی مشترک همخونه داشتن نیست

    میخوام اینجا یه کامنت بزارم

    دارم کتاب عباسی ولدی رو میخونم. «دختران و همسری و شغل ناب مادری» من برنامه نویسم. به شغلم خیلی علاقه دارم و اینکه از خونه برم بیرون و آسمون و‌ درخت ها رو ببینم و هوای تازه تنفس‌ کنم خیلی برام انگیزه بخشه. اینکه توی محیط کارم روابط اجتماعی داشته باشم خیلی بهم انرژی میده. عباسی ولدی توی کتابش در مورد شغل خانه داری و شوهر داری صحبت میکنه. در مورد اینکه جامعه دختران امروز کلا درکی از این عبارات نداره. مثل من. خیلی حرف برای گفتن داره. من جاییش رو میگم که خودم شگفت زده شدم. میگه تفکر مدرنیته و فمنسیمی به ما اینطور القا میکنه: ازدواج یعنی بودن با یک جسم دیگه.

    خیلی دقیق بود. من دختر دهه هفتادم. یادم میاد که توی ۱۶ سالگی به مامانم میگفتم: «مامان برای چی ادم باید ازدواج کنه. کلی دردسر داره. باید مراقب هزار تا چیز باشی. به جاش یه حیوون خونگی میگیرم. زحمتش کمه. مهربونه نگران صد تا موضوع هم‌ نیستم». من دقیقا فکری شبیه به «بودن با یه جسم دیگه رو داشتم» نتیجه چی شد؟ مقاومت کردم. شاید سه چهار سال. بعدش صرفا به خاطر خدا و ‌اعتمادی که بهش داشتم قدم برداشتم و حالا متوجه میشم که وقتی عباسی ولدی در مورد «همسری کردن» صحبت میکنه منظورش چیه. متوجه میشم دقیقا منظورش چیه. من واقعا فکر میکردم ازدواج صرفا زندگی کردن با یه ادم دیگس. خدایا چقدر مزخرف! اون چی بود؟ یه زندگی خشک. خالی از محبت. صرفا بر اساس غریزه. بدون شوق. بدون علاقه. واقعیت چیه؟ اساس ازدواج محبته. غریزه حاشیه است. از کنار هم بودن لذت میبرید. ازینکه هر کسی مسئولیتی که داره رو سعی میکنه به بهترین نحو انجام بده، لذت میبرید. زندگی مشترک، همخونه داشتن نیست. زندگی مشترک یعنی با هم سفر رفتن.

    .

    .

    .

    .

    -» به اسلامی که میشناختم اعتماد کردم. در حالیکه نمیدونستم چرا باید اینطور باشه، کاری که اسلام گفته بود «درسته» رو انجام دادم. حالا فهمیدم واقعیت چیه و اگه به اسلام اعتماد نمیکردم عجب چیزایی رو از دست میدادم

  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۴ آبان ۰۲

    تو تمام منو تصاحب کردی مرد

    هی مرد. تو همه زندگی منو تصاحب کردی. امروز روز خیلی خوبی بود. همکارهای قدیمی رو دیدم. یه نتورک جدید برای پروژه گرفتن پیدا کردم. با ف بستنی خوردیم. اما.. به خاطر درد کوچیکی که داشتی.. روی دلم گرد غم نشسته.. الان دیگه خوابیدی و احتمالا دیگه اثری ازش نیست.. اما هنوز روی دلم گرد غم نشسته..‌ روی دلم گرد غم نشسته و بازوهام جون غبار روبی نداره.. دقیقا الان که داری خواب هفت پادشاه میبینی... من خوابم نمیبره.. 

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۰۲

    وقتی به چیزی خیلی علاقه داری سخت ترین کار دنیا اینه که از گرسنگی و تشنگی نمیری

    شاید الان دو سال باشه که بیشترین تایم تخصصی رو روی دولوپ نرم افزار ها میزارم. دوساله که صبح ها با انگیزه نشستن پشت لپتاب از خواب بلند میشم و اگه تکانشی ایجاد نشه تا ۱۲ شب که دیگه چشمام در حال بسته شدنه لپتاب رو میبندم. البته تکانش های طول روز زیادن. باید غذا درست کنم. باید غذا بخورم. مغز درد میگیرم. گردن درد میگیرم. دست درد ایضا. گرسنم میشه و باید برم دستشویی. اگه نیرویی نباشه من اونیم که سه شیفت داره کار میکنه و چرا؟ چون لذت میبره. چون ساختن لذت بخشه. حل کردن مساله لذت بخشه. چون دیدن خروجی کار لذت بخشه. چون گرفتن دستمزد در ازای کاری که عاشقشی خیلی لذت بخشه‌ و اره این برنامه زندگی منه. آسونه؟ نه بی نهایت سخته. خوش میگذره؟ بعضی وقتا فقط میتونم گریه کنم. کلاس داره؟ هیچکس خبر نداره. پول داره؟ نه انقدری که وقت میزارم. پس چی؟ هیچی! صرفا وقتی انجامش میدم بهم خوش میگذره. فقط همین‌ و همینقدر ساده‌.

    .

    .

    .

    وقتی به یه چیزی خیلی علاقه داری سخت ترین کار دنیا این میشه که زمانت رو یه جوری مدیریت کنی که از گرسنگی نمیری یا از دستشویی نترکی یا از خواب غش نکنی‌ اینا فقط سه تا مغیره که در موردشون گفتم و متاثر هستن. متغیر های حقیقی خیلی خیلی زیادن و من همیشه در حال جنگ و بکش بکش زمانم هستم بین همه ماغیر های متاثر و توسعه نرم افژار

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • جمعه ۳۱ شهریور ۰۲

    سلام من رو به اضطراب بستن مرز ها برسونید.

    سلام من رو به مسجد کوفه برسونید. به جوون های اسلش پوش و خالکوبی بازو هاشون. به کیسه مشکی رنگ روی دوششون. به تمثال ها. به بچه هایی که توی سبد، مادراشون با ریسمان اونا رو دنبال خودشون میکشن. سلام من رو به پرچم کشورای اندونزی و نیجریه برسونید. به چادر های یونسکو. به جدول های کنار خیابون. به ستون های جاده. به شلوغی پای ستون های رُند. به موکب ها. سلام من رو به دختر بچه هایی که دستمال کاغذی دستشون نگه داشتند برسونید. به صدای جیرینگ چیرینگ کاپ های مسی قهوه. به کسایی که روی زمین نشستن و کفش عابر ها رو واکس میزنند. سلام من رو به اونایی که دم غروب جلومون سد میشن و میگن «مبیت مبیت» برسونید. به برنج و لوبیا های عراقی به سیبزمینی سرخ شده های توی راه. به موکب های عراقی که داد میزنند «شای ایرانی، آبْ جوش». سلام من رو به موکب فاطمه زهرا برسونید. به شلوغی ورودی کربلا. به ازدحام مرز ها. به غلغله ی گاراژ ها. سلام من رو به مداحی های عربی توی مسیر برسونید. به سینه عربی زدن و بالا و پایینن پریدن ها. به خرما و ارده ها. به شربت های لیمو عمانی به شای عراقی. به صندلی های پلاستیکی کنار موکب ها. به ریسمان هایی که به صندلی ها بسته شده. به گلیم های خاک برداشته توی موکب ها. به دیواره های پینه خورده چادر ها. به جاده‌ ماشین‌رو. سلام من رو به خیابون های اطراف حرم برسونید. به کاروان هایی که دور تا دورشون رو ریسمان کشیدند. به کامیون های توی شلوغی. سلام من رو به گنبد طلا برسونید. به چراغ های قرمز بین الحرمین. به کفش های تلنبار شده کنار ورودی. سلام من رو به گاراژ کربلا برسونید. به راننده هایی که کرایه هاشون را بالا بردن. به چونه زدن راننده ها. به «مجاناً» ها. به وَن ها و دست انداز ها. به موتور سه چرخ های قرمز و زرد و سبز. به کربلا و نجف به صدای «مهران، مهران، مهران، مهران» به صدای «صراف، صراف، صراف، صراف» سلام من رو به خوش آمد گویی مرزبانان ایران برسونید. به چذابه و شلمچه. به موکب های ایران. به شهر ها به خیابان ها به درخت ها مسیر برگشت.

    سلام من رو به اضطراب بستن مرز ها برسونید.

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    -> خون می چکد از دیده در این کنج صبوری. این صبر که من می کنم افشردن جان است

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۲ شهریور ۰۲

    ما چاره ای نداریم جز اینکه پناه ببریم به خودت

    چند سالی بزرگ تر شده ام. خودم را بیشتر میشناسم. از قسمت های نازک تر قلبم آگاهم. جاهای نشکنش را میدانم. بعضی روز ها ترقه میترکد در دلم. نزدیک شیشه های کم طاقت‌. اتفاقی نمی‌افتد. کمی میلرزد. یادم میرود. بعضی روز ها این ترقه ها، دقیقا کنار شیشه های چند دهم میلیمتری میترکد. میگذرد. یک بار نارنجک ترکید. انطرف تر بود. ولی نارنجک بود. شیشه ها امدند پایین. چند سالی طول کشید تا بند زدیمشان. بزکشان کردیم‌. تمام شد. خوب بود. همه چیز خوب بود. حالا شیشه ها حساس شده اند. بیخ گوششان بشکن بزنم میلرزند‌. شوک صوتی کمی بیشتر باشد دوباره میریزند پایین. این بار نمیشود بندشان زد. احتمالا باید جای خالیشان را تا آخر زندگی کوتاهمان با قرص های آرام‌بخش پر کنم. چاره چیست. خدایا پناه میبرم به خودت.

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۹ خرداد ۰۲

    آره این منم!

    این احمق ها مثل سگ هار فقط پارس کردن بلدند. بزدل های بی ریشه خیال میکنند با واق واقشان کشورمان را دو دستی تحویلشان میدهیم. نمیدانند از خون هر نفری که شهید می‌شود، ده ها جوانِ عاشق میروید. چشمانشان را بسته اند و عقلشان را دست کفتار ها داده اند. نمیبینند و نمیدانند انقلاب ایران چطور پیروز شد، هشت سال جنگ چطور گذشت و ایرانِمان بعد از 40 سال تحریم و فشار رسانه ای که ملیارد ها دلار خرجش کرده اند، چگونه سر پا ایستاده.. مغز های پوسیده شان خیال میکند هنوز هم میتوانند مثل تاریخ کثیف و لجن برداشته شان، در کشور ها به استعمار بتازند و جان و مال و ناموس دیگران را برده‌ی موبلوند های چشم آبیشان کنند...

    ما از همه چیز خبر داریم، از تاریخ کثافت برداشته ایلات متحده، از تمدنی که روی خون ملیارد ها نفر بنا شده، از سرویس های به گل نشسته جاسوسی موساد، از داعش خود ساخته تان، از کنترل دیکتاتور مأبانتان بر رسانه و اینترنت، از به بردگی گرفتن توییتر و اینستاگرام برای قاب گرفتن ازادی بیان در راستای اهداف کثیف خودتان. از ترس وقیحانه تان از مردم ایران، از بیچارگی تان در برابر صداهای بلند شده در مقابلتان. به زودی زمان آن میرسد که تاوان خون ملیارد ها انسان بی گناهی که از ابتدا کشتید و استعمار کردید و به بردگی گرفتید را بدهید. دستمان را تا بازو در حلقتان فرو میکنیم و حق میلیارد ها انسان را چنان بیرون میکشیم که گوشت و استخوانی که با مکیدن خون آنها در جانتان روییده را هم باز پس بگیریم

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۷ آبان ۰۱

    محبوب، محبوب، عشق تو مرا کشت

    گمب، میکوبد توی صورتش، چادر مشکی رنگ از پشت دیوار سر میخورد روی زمین. مرد جوان خم میشود، به زن نگاه میکند مشتش را گره میکند، فحش میدهد و دوباره و سه باره میکوبد. مردم جمع شده اند. صدای پیرمردی بلند میشود. چیکار داری میکنی. پوستش به سرخی میزند و محاسنش سفید است. عینک مستطیلی بدون فریمی به چشم دارد. اسمش آشخ رضا است. شیخ مسجد محله ست.
    مرد جوان به پشت سر نگاه میکند مثل خروس لاری بلند میشود: «زن خودمه، به تو چه» صدایش بم است، چهار شانه و قد بلند‌. رگ های گردن و پیشانی اش بیرون زده و صورت سبزه اش به سیاهی میزند. موهای سیاه رنگ کم‌پشت اطراف سرش را پوشانده. پیشانی بلندی دارد و دو چین سر تا سری روی پیشانی را گرفته است. لب های نازک و ابرو های پهنی دارد. سینه اش را جلو داده و به طرف پیر مرد حرکت میکنپد.
    زن، روی زمین پلاس شده ناله میکند: «شوهرمه ولش کنید» 
    پیر مرد چند قدم عقب میرود. جوان کف دستش را به سینه پیرمرد میکوبد و دوباره داد میزند: به تو چه هان؟ صدای پچ پچ  زن ها می آید
    دختر جوانی با احتیاط نزدیک زن میشود، روی دو زانو مینشیند: «میخوای زنگ بزنم پلیس؟» زن لابه میکند: «شوهرمه» 
    شخ رضا چند قدم عقب میرود حق نداری بزنیش. مردجوان دستش رابه سیلی بلند میکند، پیرمرد سرش را عقب میکشد و انگشتان مرد جوان از چانه، صورت پیر مرد را به چپ پرتاب میکنند. «به تو چه مربوطه ننشی یا ددش؟» عینک پیرمرد زمین میافتد. سگرمه هایش در هم فرو رفته در جای خودش ایستاده میگوید: مربوطه. من شیخ محلم نمیزارم هر کی هر غلطی خواست اینجا بکنه. صدای تایید حضار بلند میشود. دو نفر جلو می آیند و اطراف پیر مرد را میگیرند. مرد جوان به دور و برش نگاه میکند. دور خودش میچرخد و صدایش را در گلویش میاندازد: «برید». مثل شیر وحشی به اطرافش میچرخد و غرش میکند: «برید. هیچکس کاری نداشته باشه.» و به طرف زنش میرود.  شانه زن را بین انشگتانش میگیرد.و با غیظ و خشم چیزی در گوشش زمزمه میکند. زن صدایش به ناله بلند میشود و مرد دوباره یک مشت به پهلوی زن میزند. شخ رضا دوباره جلو میرود: «ولش کن» مرد جوان بلند میشود. به پیرمرد خیره میشود و به سمتش حمله میکند. جمعیت به صرافت افتاده اند. جوان، پیر مرد را وسط دو موتور زمین زده، فحش میدهد و میزند. 
    دختر جوان گوشی را به گوشش چسبانده و با تته پته میگوید: اَاَ اَلو..ببخشید...اینجا زد و خورد شده...یه آآقایی اول.. خاخانومه رو زد... الان.. الان داره یکی دیگه رو میزنه.  
    جمعیت  جداشان میکنند. از زیر چشم پیر مرد تا پایین بینی اش رد خون افتاده و عینکش شکسته است. یک نفر شانه مرد جوان را میمالد: این چه کاریست جوان خوبیت ندارد. صدای پچ پچ زن ها به نچ نچ مبدل شده. مردم دور پیر مرد را گرفته‌اند. مرد جوان دور میزند و غرش میکند: گفتم به هیچکس مربوط نیست. زن خودمه. صدای دختر جوانی از میان جمعیت بلند میشود: «زن تو باشه، بنده خدا که هست» مرد داد میزند: «برو خانوم، برو دخالت نکن» پاهای دختر میلرزد. مرد جوان به سمت زنش میرود خم میشود، مچ دست چپش را میگیرد و میکشد «بلند شو» رگ های پیشانی اش بیرون زده در گوشش زمزمه میکند: «خودتو به موش مردگی نزن اگه همین الان بلند نشی اون یکی داداشت هم بگا میدم» زن ناله کنان، خموده و لنگان بلند میشود. زن را میکشاند کنار موتور، بازوی زن را بین پنجه هایش میگیرد. در گوشش با خشم و تهدید چیزی میگوید و خودش مینشیند  پشت موتور. زن چادرش را زیر بغل زده. دست چپش را به موتور تیکه داده و  تقلا میکند. دو بار خودش را بالا میکشد، مکث میکند، خم میشود دستش را به کمرش میگیرد و سر میخورد روی زمین.
    مرد ها به طرف مرد جوان میروند. یک نفر دستش را بر شانه مرد میگذارد: صبر کن پسرم، صبر کن حالش جا بیاد الان نمیتونه. یکی میگوید. عجله نکن. میاد باهات. دورش را میگیرند و از کنار موتور دورش میکنند. زن ها به سمت زن چادری میروند. زیر پهلو هایش را میگیرند. یک نفر بطری آب میدهد یک نفر از جیبش شکلات در می‌آورد.  مردم زن و مرد را میبرند دو مغازه پایین تر شیرینی پزی مندسن. جمعیت متفرق میشود.

    پلیس سر میرسد. دو سرباز نظام وظیفه با طیب خاطر از روی موتور روبروی کوچه جم پیاده میشوند. آشخ رضا جلو میرود. قضیه را میگوید‌ و به مغازه شیرینی پزی اشاره میکند. سرباز خمیازه ای میکشد و لخان لخان به شیرینی پزی میروند. زن و مرد از آنجا رفته اند و خلوت شده است. 

    محبوب تابستان امسال 21 ساله میشود. درشت اندام است و سبزه رو. تا چهار سال پیش با پدر و مادر و دو برادرش زندگی میکرد. معصوم و منیر خواهر های بزرگترش زودتر از او عروس شده اند. شوهر معصوم راننده تاکسی دیزج است. سه چهار ماه یکبار می‌آیند شاهرود، دو روز میمانند و میروند. منیر دو کوچه آن طرف تر نشسته است اما شوهرش غدغن کرده به خانه پدرش برود. چهار سال پیش که مادر یاشار آمد خاستگاری، مثل خاستگار های قبلی گفت نمیخواهم، ازدواج نمیکنم.  جلسه بعدی که یاشار را دید و با او صحبت کرد. نظرش برگشت. میگفت میخواهم با همین ازدواج کنم. یاشار 31 ساله بود. یک سال میشد که طلاق گرفته بود. به محبوب گفته بود تحقیق کنیم دیر میشود بیا سریع ازدواج کنیم. مادر یاشار هم گفته بود پسرم عصبی مزاج است. مامان محبوب دلنگران شده میخواسته زنگ بزند از اهل محل از یاشار پرس و جو کند. محبوب گفته بود تحقیق لازم نیست.  مامانش دور از چشم محبوب یک‌ روز زنگ میزند به همسایه قبلیشان که توی محل برو و بیایی داشته برای تحقیق. خبر دادند دست بزن دارد و جدایی قبلی اش برای همین بوده. به گوش محبوب رسید. بیخیال یاشار شد. اما تا یک هفته با مامانش قهر بود. یک سال بعد دوباره زنگ زدند برای خاستگاری مامان محبوب همانجا گفت نه مجبوب فهمید. بهانه گرفت «شاید خوب شده باشه چرا نزاشتی بیان» یک هفته بعد یاشار آمد پشت در خانه، مامان محبوب هر چه پرسید کیه. جواب نداد. در رو باز کرده نکرده به هم کوبید. محبوب شستصش خبر دار شد. از توی پذیرایی داد زد: کی بود؟ یاشار هم صدایش را شنید. رفت. محبوب به یکی کرده بود«یاشار» میگفت «هی به من میگی چرا ازدواج نمیکنی حالا هم که خودم میخوام همچی میکنی» مامان قبول نمیکرد. کارشان شده بود دعوا مرافه. هر چه گفتند کتک میزنه، گوشش بدهکار نبود میگفت: «درست شده، دیگه نمیزنه، گفته پشیمون شدم» به محبوب گفته بود عاشق باشی هیچوقت نمیزنی. پایش را توی یک کفش کرد که یا همین یا هیچکس. یک سال بعد با یاشار ازدواج کرد. تابسان همان سال پدرش مرد. سه ماه بعدش برادرش را توی راه مهران، تریلی زیر گرفت. یک هفته توی کما ماند و مرد. محبوب بار و بندیل را جمع کرد و رفت خانه مادرش یک ماه آنجا ماند یاشار یک بار رفت دنبالش آوردش تا یک هفته گریه میکرد. آن روز ها یاشار برای اولین بار یکی از وسایل خانه را پرت کرد سمت محبوب، یک لیوان فرانسوی. محبوب هنوز فکر میکرد «آدم عاشق باشه نمیزنه». الان 9 ماه است که یاشار خانه مادر را غدغن کرده. توی این 9 ماه 3 بار دستش روی محبوب بلند شده. یک بار بازویش را پیچانده بود و پرتش کرده بود سمت دیوار. یک بار هلش داده بود روی تخت. یک بار هم توی صورتش خوابانده بود. دفعه اول محبوب خیلی دهن به دهنش گذاشته بود. هر چه یاشار میگفت کردن میکشید و جوابش را میگذاشت توی کاسه اش تتا اینکه بازویش را گرفت و پیچاند و گفت خفه شو انقدر فشار داد که محبوب به غلط کردم افتاد. دو بار دیگر چیزی نگفت. ساکت میماند. سر دعواها تماس تلفنی هم غدغن شد. حالا سر اینکه محبوب از خانه همسایه زنگ زده مادرش غشغرق به پا کرده بود. گفته بود میروم برای خانم باجی حلوا درست کنم. یاشار می آید دنبالش خان باجی پشت در میگوید خانم داره تلفن صحبت میکنه.

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۱۳ شهریور ۰۱