من راهی تو ام

ای مقصد درست

باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم، شد شد. نشد دهنم را عوض کنم.

اونا رسما دارن مدیرای مارو گول میزنن. به قول میم، حتما ملاحظاتی دارن. ولی چرا وقتی ملاحظه دارن، دروغ میگن؟ چرا به همه دروغ میگن؟ به من. به میم. میگن تو کد بزن ما کدتو رو برمیداریم می‌بریم وسط پلتفرممون. این از نظر فنی نمیشه. کد ها مجموعه ای از ماژول ها و دپندنسی های بهم وابسته است. چطوری میخوان کد من رو بردارن بزارن وسط کد خودشون. حدس میزنم اونا دارن برای کارشون زمان میخرن و سر بقیه رو به کارهای ما گرم میکنن. شفاف نیستن و میگن شفاف هستیم. اونا حرفایی میزنن که من برنامه نویس رو نمیتونن قانع کنن بعد چطوری انتظار دارن من براشون پلتفرم هایی بزنم که بهترین کارها رو انجام بده؟ شاید اگه یه ایجنت AI استخدام کنن بیشتر به دردشون بخوره. امروز میم به من میگه ز. با تو پدر کشتگی نداره. در صورتی که من فقط بهش گفته بودم که ز. حرفاش قانع کننده نیست. دچار میس آندرستندینگ شده. شاید پافشاری من روی چیزی که میدونم، اشتباهه. من میم رو قبول دارم. اینجا یه چیزی داره بد کار میکنه‌. ح. گفته من به هیچ وجه کدو نمیدم. اونا این ایده رو دارن و به ما حرفای دیگه ای میزنن. اون دنیا خدا رو شاهد میگیرم. اینا پیشنهادات آشغالی برای آینده های روشنی میدن با برنامه ای که سرشار از هدر دادن انرژی و پایین آورددن پرفورمنس هست و فقط برای لاپوشونی کردن اشتباهاتشون هست. میم از من کلافه میشه. بهم اعتماد نمیکنه. عزیزم امیدوارم این به خاطر اینکه من یک بانو هستم نباشه. من توی کارم بارها از نیرو های ماورایی کمک گرفتم. حالا شاید وقت این باشه که از امام زمان بخوام دخالت مستقیم کنه. و خودش یه جوری قضیه رو حل کنه. اونا دارن سر مدیران بالا دستی شیره میمالن و این خیلی زشته. خیلی وقیحانه است. مدیرای این مجموعه هر چی رده بالاتری دارن، فهمیده تر پخته تر و حسابی تر میشن. اما کسایی هست که دارن اونا رو دور میزنن نمیدونم برای چی. برای همشون دعا میکنم. و تلاش میکنم جهان جای بهتری برای زندگی کردن بشه.

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۸ مهر ۰۴

    چرا انقدر حالم بد میشه از تعامل باهات؟

    ز. امروز دوباره منو گیر آورد!

    شیش ماهه توی این شرکت هستم و کل ۶ ماه دارم بال بال میزنم برای اینکه اجایل و اسکرام پیاده بشه. فکر میکنی شد؟ هنوز نه! امروز اولین جلسه پلنینگمون رو داشتیم. قبل از جلسه ز. مدیری که میگه من نمیخوام میکرو منیجمنت کنم ولی چون اعتماد نداره همینکارو میکنه! گفت من هم بیام توی جلستون. ما سکوت کردیم. کل بچه ها خندیدن. به شوخی گذشت ولی بعد از جلسه ز. منو گیرآورد و گفت من بهتره بیام توی جلستون که اگه یه جا اشتباه کردید بهتون بگم راه درست رو برید. معمولا ۸۰ درصد نکاتی که متذکر میشه رو ما میدونیم. سوال نمیپرسه و بعد نکته بگه. یهو وسط صحبت یه نکته خیلی واضح و پیش پا افتاده رو با سیس اینکه این نکته خیلی ویژه است میگه. خودشو ملزم میدونه حتما یه حرفی بزنه. همش اداس و از ادا متنفرم. نظراتش معمولا اولین چیزی هست که به ذهنش رسیده و خیلی وقتا معقول و درست نیست. من بخش زیادی از نظراتش رو قبول ندارم. انگار توی زندگیش بارها رئیس بودن و سیس رئیس گرفتن رو تصور کرده‌. انگار توی زندگیش یه مدیر با اخلاق متواضع حرفه ای ندیده. وسط صحبت میپره. سعی میکنه اظهار فضل کنه و اجازه نمیده بحث بین بچه ها گردش خودشو داشته باشه و وسط صحبت میپره! قطعا دلم نمیخواست بیاد توی جلسه. بهانه آوردم گفتم ما استرس میگیریم. گفت چیکار کنم استرس نگیرید. گفتم فقط ناظر باشید (خیلی EQ خرج کردم برای این تیکه) نمیدونم چرا نمیزاره ما کارمونو کنیم. پنج بار طی مکالمه بهش گفتم شما پلتفرم رو میخواید درسته؟ بهم اعتماد کنید. من بهتون تحویلش میدم. اما این اعتماد رو نداره. باید در جریان جزئیات همه چیز باشه تا راضی بشه. میگه میکرو منیجمنت نمیکنم‌. دوست هم داره نکنه. اما همینکارو میکنه. میگه بحث اعتماد نیست. اما علائم و نشانه ها همه به اعتماد برمیگردن. ازش راضی نیستم. اگه اینجا بود با شوخی میگفت ببخشید که شما راضی نیستید‌. بیشتر ازینکه برتر باشه نیاز داره به اینکه برتر باشه، نگاه بروکراسی اداری بالا به پایین وحشتناکی داره. به بالا دستی ها از گل نازک تر نمیگه و حس اسب سواری روی پایین دستی هاش رو داره (از این رفتارش متنفرم!) اوایل با بچه ها مثل سر کارگر رفتار میکرد! من به بچه ها میگفتم چرا اینطوریه رفتارش. بچه ها میگفتن برای اینکه ما کارو جدی بگیریم. دخترا آخه مگه اینجا طویله است؟! بچه ها اینجا اولین تجربه کاریشون بود و با مدیر خوش اخلاق حرفه ای و متخصص کار نکرده بودن. ندیده بودن. شاید حق داشتن. الان اخلاقش خیلی بهتر شده ولی اعتمادش نه‌. نمیزاره کارمو کنم. میخواد نظارت دقیق کنه. و فقط نظاره گر نیست. نظراتی میده که دلم میخواد نده! ۶۰ درصد نظراتش اصول اولیه حرفه منه. ۲۰ درصد از حرفاش درست نیست و فقط ۲۰ درصد از حرفاش مفیده،  پریروز توی جلسه اصرار داشت رگرسیون خطی مسأله کلسیفیکیشنه! این اولین چیزییه که توی AI یاد میگیریم. داشت وضوحا اشتباه میگفت. بارها اینطور پیش اومده. آدمِ خوبْ تفت بده ای هست. پیش کسایی که اطلاعات فنی ندارن غوله. ولی پیش ما پر از اشتباهه. قبولش ندارم و انتظار میره یه مدیر مورد قبول کارمنداش باشه. این خیلی مهمه. آدمای تکنیکال قوی توی مجموعه های دولتی کم یابن. من کسی رو میشناسم که جای ز. قرار بگیره؟ نه. ۵ بار بهم گفت روی روابط اجتماعیتون کار کنید. نمیدونم منطورش چی بود. فکر کنم یه دیتا بهش رسیده بود که من EQ م پایینه و اونو دیگه ول نمیکنه. اکسپایر شده اطلاعاتت مرد. میگفتم من بهتون گزارش میدم‌، میگفت من وقت نمیکنم برای همین میخوام کامل درگیر کارتون بشم. گفتم چون وقت نمیکنید میخواید درگیر بشید؟ اینکه بیشتر وقت میگیره. بعضی چیزا رو که اصلا نمیفهمم، نورون های مغزم سر تحلیلش به جون هم میافتن. میگه سرتقی. در برابر تویی که خیلی اشتباه میکنی و خیلی ادعات میشه آره. میگه ح. گفته خانم ب.(اشاره به من) چرا اینطوریه. مشکلی نداره ماهم روزی ۱۲ بار در مورد بقیه ازین سوالا میپرسیم. خیلی حرفاشو یادم نمونده یادمه وایبی که ازش گرفتم این بود که دوست داره اعتماد کنه ولی نمیتونه. وقتی موقع ورود به مجموعه مصاحبه فنی نمیگیرن وقتی رزومه تکنیکال رو نگاه نمیکنن وقتی سابقه تکنیکال رو بررسی نمیکنن اینطوری میشه. چقدر شماها منو اذیت کردید. میسپارمتون به امام زمان.

  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲ مهر ۰۴

    ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت!

    اینجا نوشتن ایده خیلی خوبیه. ولی فکر کن مثلا روزی 2 بار باید بار کلاف های سردرگم ذهنم رو روی کیبورد لپتاب خالی کنم. چی میشه؟ وقت گرانبهای شما رو تلف میکنم. پس برای اینکار عذاب وجدان میگیرم و این موضوع خودش یه کلاف سردرگم ذهنی دیگه برام میسازه. بامزه است! مارک منسون به چنین حالت هایی میگه حلقه بازخورد جهنمی. به نظر مقارن با این موضوع میاد. این میشه دومین یا سومین پست امروز. یکیش پیشنویسه. یکی دیگه هم یادم نیست که گذاشتم یا نه. خلاصه هر بار بخوام اینهمه واژه کنار هم ردیف کنم واقعا حوصله خواننده رو سر میبرم. اما زهرا بیا واقع بینانه نگاه کنیم تو نوشتن رو برای سرگرم کردن خوانندهانجام نمیدی که الان برای سر رفتن حوصلشون انجام ندی. اینکار برای پیاده کردن بار فکری خودت بود و هنوزم همون کارکرد رو داره. البته اگه گیر حلقه بازخورد جهنمی نیافتی. ام. درسته. شیر کردن اینهمه اطلاعات به صورت پابلیت و روی فضای www خطرناکه. خب کنکله. نمیتونی اینجوری به نوشتن ادامه بدی. میتونی روی پست ها رمز بزاری. به نظر زیادی مسخره میاد نه؟ یادمه هر وقت یکی میدیدم که کل پست هاش رمز داره اینجوری بودم که خب WTF ؟ مجبور بودی؟ واقعا شاید مجبور بوده زهرا! مثل تو. الان

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۳۰ شهریور ۰۴

    مرسی که حمایتت رو دارم. تو لول دغدغه های منو بالا میبری

    میدونی baby سخت ترین قسمت درس خوندن این نیست که باید منطق پشت انتگرال ها رو برای حل مسائل مالتی دایمنشنال بدونی. بلکه سخت ترین قسمتش اینه که باید وقتی که ناراحتی و دلت میخواد زار زار اشک بریزی درس بخونی. باید وقتی که نا امیدی و حوصله نداری درس بخونی. باید از تفریحاتت و آسایشت بزنی و درس بخونی. راستش نسخه «بریم پاریس تا بتونیم با آرامش برای کنکور درس بخونیم» روی من جواب نیست. حالا کسی هم کارت دعوت نفرستاده. ولی تجربه های جدید فقط ذهن منو از موضوع اصلی منحرف میکنن. من تا 8 ماه آینده بیخیال خونه جدید میشم بخش زیادی از فکر کردن به اینکه «کجای خونه رو چطوری خوشگل کنم» ها رو میزارم کنار. برنامه ریزی برای هر بعدازظهر و خوشگذرونی رو میزارم کنار. کمتر میرم پیش مامان بابام. شاید هیچ سفری نرم. و قسمتای سخت درس خوندن برای کنکور ایناست. ولی من تجربه های خوب زیادی دارم. هم از کنکور کارشناسی هم از شاغل بودن. هم از کتابایی که خوندم. میدونم همه چیز درست پیش نمیره. مهم نیست من نتونم اونجوری که دوست دارم درسا رو بخونم. فقط مهمه اینه که این مسیر رو رو به جلو حرکت کنم. مهم نیست نتیجه چی میشه. مهم اینه که برای نتیجه دلخواهم تلاش کنم. baby درس خوندن وقتی دلت نمیکشه یا وقتی میبینی چیزایی که خوندی رو کلا یادت رفته خیلی سخته. اما کاریه که باید انجامش بدم چون اینو خودم انتخاب کردم. درس خوندن و رفتن سر کار و باشگاه و هندل کردن کارهای خونه خیلی خیلی سخته. ولی این کاریه که من انتخابش کردم و انجامش میدم. تازه پوئن مثبتمون اینه که برای کارهای خونه حمایت احسانو داریم عزیزم امیدوارم برای چیزایی که دوست داری تلاش کنی و توی تلاش کردنا و اذیت شدنات یاد بگیری که یا باید از نداشتن اونا اذیت بشی. یا از سختی های داشتنشون. هیچ آسایشی وجود نداره. دنیا ته نداره و همیشه چیزای بیشتری برای خواستن هست. هنوز ارشدو قبول نشدم دلم دکترای MIT رو میخواد. بامزه است نه؟ مطمئنم وقتی دارم توی MIT قدم میزنم هم دلم چیزای بزرگتر دور از دسترسی میخواد! این قانون دنیاست و خدا جهان رو اینجوری خلق کرده. ترمزم رو قراره کجا بکشم؟ IDK

  • ۱ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۳۰ شهریور ۰۴

    یعاملنی ابطیب و احساس

    بعضی موسیقی ها انقدر زیبان که دلم میخواد زبان مقصدشو یاد بگیرم. توی آهنگای انگلیسی اینکار خیلی راحته، عربی و گیلکی رو هم میتونم یه کاری کنم ولی آهنگای سوری و ترکی رو نه. شاید پلی لیست favorit هامو باهاتون شیر کردم (مریم میگه دیگه خیلی EQ ت بالا رفته. اینطور به نظر میرسه) یه آهنگ سوری هست never lie away از رئوف و فایک، این خیلی زیباست، رئوف فایک can't bye me loving هم خوندن. اینم فوق العاده است. این never lie away خیلی مشهور شده بود. من از روسیش هیچی نمیفهمیدم! خیلی دنبال کاور انگلیسیش گشتم پیداش کردم اسمش هست never lie to me. اینی که پیدا کردم ریمیکسه. ریمیکس هم سلیقه من نیست. مثلا یه ترندی از شیرین عبدالوهاب بود توی اینستا اسم آهنگ بود الوتر الحساس(وای این خیلی خیلی رمانسیة‍س) هر چی سرچ کردم نتونستم غیر ریمیکسش رو پیدا گنم انگار نسخه رسمی فقط ریمیکس بوده! مهم نیست. میخواستم بگم اینا اینجوری هستن که من بار اول آهنگو میشنوم بعد میگم او گاش چه ملودی دلنشینی دارن بعد در حالیکه زبان مقصد رو بلد نیستم به سختی اسم آهنگ و ترجمش رو پیدا میکنم. خیلی وقتا ترجمش منو نا امید میکنه. با خودم میگم شت، چنین ملودی زیبایی چنین محتوای بیخودی داشت؟ ولی در مورد آهنگای عربی معمولا اینطور نبوده. شاید مترجم خیلی هنرمندانه ترجمه کرده. عربی زبونیه که وقتی توصیفاتش میخواد به فارسی ترجمه شه هر کلمش به یکی دو تا جمله مپ میشه شایدم این دلیلش باشه. یادمه وقتی ن. داشت برای مجموعشون ازم مصاحبه میگرفت. فکر کن مجموعه ای حزب اللهی در حد سپاه! بهم گفت موسیقی گوش میدی؟ گفتم آره. گفت اونور آبی گوش میدی؟ گفتم آره. گفت چی گوش میدی از کی گوش میدی؟ گفتم از هر چی خوشم بیاد. آخرش هم اینا مانع پذیرشم نشدن. نمیدونم پس چرا پرسیدن اینا رو. من از دنیای خواننده ها چیز زیادی نمیدونم، فقط به موسیقی علاقه دارم مثل احسان. ملودی های لطیف آهنگا رو دوست دارم. و به خاطر زیبایی که توی این نت نوازی ها هست گاهی پیگیر اسم موسیقی و خواننده اون برای پیدا کردن more suggestions  میشم. مثلا سبک رئوف و فایک رو دوست دارم اما از بین ۷، ۸ تا آهنگش که رندم زدم پلی شه همین دو تا بود که برام ارزش گوش دادن داشت. یا مثلا let me down slowly این آهنگ فوق العاده اس. اینو دو روزه خفظ شدم! دنیای موسیقیایی من خیلی مینیمال و سادس. فقط وقتی از چیزی خیلی خوشم بیاد به پلی لیست favoritام اضافش میکنم. الان این پلی لیست از مداحی های پویانفر و حیدر البیاتی و حاج محمود داره تا آهنگای رئوف فایک و بیلی آیلیش و حنین شاطر و چارتار و عرفان طهماسبی و ریچارد کلایدرمن. پلی لیستی که هر چند ماه بروز میشه و کلکسیون موسیقی هایی هست که طی سالها دوستشون داشتم. دلم میخواد اینا رو باهاتون شیر کنم و بیایم اینو بزاریم روی حساب اینکه من خیلی EQ ام بالا رفته!

  • ۱ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • جمعه ۲۹ شهریور ۰۴

    من نمیدونم این قشر پروتئینی توی سرم داره از کی فرمان میگیره!

    فکر میکنم راهی به جز نوشتن برای آروم کردن ذهنم نباشه. مخصوصا الان که الف و میم مهمونمون هستند و من یک هفته ای میشه که تصمیم گرفتم برای کنکور درس بخونم و برای شام سالاد سزار (اموجی آب از دهان راه افتادن) درست کردم. هر چند مثل هفته پیش که داشتیم دستامونو تا آرنج باهاش میخوردیم نشد. امروز هواپزمون رسید و خیلی مینیمال و کیوته. دیروز کتاب شاپوری رسید. چند روزی میشه که عکسای شریف رو ندیدم. آخه واقعا نماد این یونی باید یه علم دراز بی قواره که از وسط دو تاساختمون درومده و نصفشم لای درختا پنهون شده باشه؟ اصلا چی شد که شریف شد شریف؟ حالا مهمونا رفتن مراسم رمضانی (رمضانی بود؟ همونی که خیلی کیوت و ناز صحبت می !!صدای فیش سر رفتن دم‌جوشی که گذاشته بودم روی شعله کوچیک گاز اومد. رفتم بهش سر زدم، سر رفته بود و شعله رو خاموش کرده بود. وایسادم یکم بجوشه، ریختم توی لیوان و با یه شاخه نبات آوردمش اینجا. جملمو تکمیل کنم: کنه.) خواست خدا بود. قرار بود بریم پارک و جوج بزنیم. احسان آگهی مراسمش رو دید و به مامان اینا گفت. مامان خیلی دلش کشید که برن. منم گفتم از فرصت استفاده کنم برای درس خوندن. ولی ذهنم به قاعده همین متن نامرتب و درهمه و فکر میکنم راهی به جز نوشتن برای آروم کردنش ندارم. ز. چند روز پیش بهم گفت شما آی کیو بالایی دارید. ولی روی مهارت های ارتباطی باید کار کنید. منظورش EQ بود. میخواستم بگم. کی اینو بهت گفته عمو جون؟ صدای گمب اومد. نمیدونم چی بود. از بعد از جنگ، هر صدای گمبی مشکوک به حمله است. اینکه دقیقا کی اینو به ز. گفته خیلی برام سواله و بارها ذهنم به این سوال مراجعه میکنه. اهمیتی داره؟ به نظر نمیرسه. هر کسی گفته باشه. من اصلا از ز. خوشم نمیاد و نمیدونم چرا مغزم در مورد پاسخ این سوال سناریو پردازی میکنه. یه بار گفته بود دکتر ح. خیلی شما رو (جملش چی بود؟ اصلا یادم نمیاد. مضمونش این بود که خیلی شما براش اهمیت دارید) اوندفعه هم تا مدت زیادی ذهنم مشغول این بود که چرا. خب من آی کیو بالایی دارم. اینو خودم نفهمیدم. اوایل معلم ها به مامان بابام میگفتن. از همون ابتدای دوران تحصیلم اینو مدام میگفتن. من دیگه بهش سر شده بودم. فکر میکردم مدلشه و غیر از این نیست. الان هم اینطور فکر نمیکنم. تا موقعی که برای ازدواجم تست کتل دادم. مشاور گفت IQ ت بالاست. اینو از کجا فهمید؟ از اینکه تونستم کسر متفاوت از بین 2/14 و 3/24 و 5/35 و 8/19 رو پیدا کنم :) بامزه است نه؟ بعدا تست هوش دادم همونی که باید الگوی بین یسری تصویر رو پیدا کنیم، نمره IQ ی که داده بود در حد انیشتین بود :)))))) البته اینکه یکی دو بار تا نصفه رفته بودم و الگو ها برام آشنا بود بی تاثیر نبود. بار بعدی که تست دادم رکورد هوشمندی همه قرون و ادوار گذشته رو زده بودم :)) همچین آدمی داره این متن رو مینویسه. نمیدونم اینا چقدر اعتبار دارن و مطمئنم اینکه تست رو قبلا زدم توی اینکه نمرم اونقدر بره بالا بی تاثیر نبوده اما بقیه نشونه ها رو نادیده نمیگیرم. مثلا توی مدرسمون یه نمایشگاه بود و همکلاسی هام غرفه داشتن. یکی از این اسباب بازی هست اسمش چیه؟ برج چی چی. کلی حلقه داخل میله اس. از اندازه بزرگ به کوچیک. اینو باید کلشو جابجا میکریدم به یه حلقه دیگه با یه شرطی که شرطشم الان یادم نمیاد. این به عنوان یه مسأله سخت بود. چون موضوع رو با هیجان برامون تعریف میکردن و میگفتن فلان قدر جایزه داره. بعد من اینکارو کردم. ولی چون طولانی شده بود (شاید نیم ساعت) و کسی حوصله نداشت بالای سرم وایسه قبول نکردند! مهم نبود قبول کردند یا نه. من خودم فهمیدم کار ویژه ای انجام دادم. یا سالی که تیزهوشان و نمونه آزمون ورودی میگرفتن من بدون اینکه بدونم تیزهوشان کجاست یا چی آزمون دادم و زارت قبول شدم. یادمه سوالاش خیلی بامزه بود، داستان میگفت و از توی داستان سوالای تحلیلی و منطقی میپرسید. سال کنکور هم چون فکر میکردم با این وضعی که درس خوندم هیچ چا قبول نمیشم، کلا کنکور رو بیخیال شدم و گفتم امسال آزمایشی کنکور میدم و سال بعد دوباره شرکت میکنم. موقعی که رتبه ها اومده بود بابا باور نمیکرد، میگفت ح. یه صفرشو ندیده!. یا سالهای قبل ترش سر کلاسای ریاضی دبستان و راهنمایی یسری فرمول پیدا میکردم که بعدا میفهمیدم یه نفری اینا رو کشف کرده و اسمش شده مثلا فرمول فلانی. یعنی اگه اون نکرده بود اسم من رو توی کتابا میدیدید :)) البته قطعا دسترسی و درک مطالب علمی مثل الان انقدر راحت نبود که زوراشو اونا زده باشند و من درشو باز کرده باشم (چی گفتم!) خلاصه یسری نشانه هست. من نابغه نیستم. اما IQ نسبتا خوبی دارم. اینکه بابام معلم ریاضی بوده توی این که این قسمت مغزم بیشتر تقویت بشه خیلی تاثیر گذار بوده. خیلی ها رو میشناسم که IQ خوبی دارن ولی مثل من این مساله براشون نمود نداشته. خلاصه این منم. ولی اینکه ز. که انقدر از من متنفر بود و همیشه یه طوری با من برخورد میکرد که انگار من یه احمقم، یا انگار قراره بلایی سر کسی بیارم. یا نمیدونم چی و الان یه دفعه ای داره بهم توجه مثبت نشون میده جالبه. اینکه من کلا با توجه نشون دادن هم مشکل دارم بی تاثیر نیست. واقعا دلم نمیخواد کسی توجه خاصی بهم نشون بده. خیلی عادی زندگیتون رو بکنید و با من طوری رفتار کنید که انگار اصلا وجود ندارم. توی دانشگاه خیلی پیش میومد که پسرا توجه ویژه نشون میدادن. به نظرم این یه فرایند طبیعی از زندگی دانشجویی بود. بلا استثنا هر کی توجه نشون میداد یا پیشنهاد دوستی داشت یا امر خیر بیا همو بیشتر بشناسیم! فقط یکی دو نفرشون میخواستن حرص دوستامو در بیارن و به من ابراز محبت کردن. به نظر شما جالب نیست؟ من روی این قضیه توجه نشون دادن واقعا حساسم. دلواپس میشم. یه راوی داشت کاروان راهیان نورمون. این یه بار گفت میخوام سر بزنم به یه مادر شهید که خیلی تنهاست یه پسرش شهید شده و پسر دومش شهر دیگس و خودش توی بیمارستانه کی میاد؟ منو رفیقم رفتیم. کاری ندارم که کلا خیلی با دخترا راحت بود. ولی بعد یه مدت بهم ابراز محبت کرد!! خنده داره نه؟ واقعا مضحک بود. شعر سعدی میفرستاد و وقتی بهش گفتم بهم پیام ندید کلا تموم شد. میدونی منظورم چیه؟ حتی راوی راهیان نور که جانبازه و هم سن بابای من هست هم ممکنه آخرش دارک تموم شه. همه اینا بعد از ازدواجم تموم شد. ولی باز هم دلواپس هستم. دلواپس هستم. و به نظر میرسه روی توجه نشون دادن مغزم شرطی میشه. هر توجه مازادی که دریافت میکنم باهاش راحت نیستم. میدونم دیگه قرار نیست اتفاق مشابهی تکرار بشه. ولی اینم میدونم که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. حتی خودم. این ایده باعث میشه نتونم به سادگی ارتباط برقرار کنم. قرار نیست انقدر راحت باشم که هیچ مرزی رو نداشته باشم. اما انتظار دارم در حدی که بتونم یه کاری که کردم یا چیزی که بلد هستم رو براشون پرزنت کنم راحت باشم. اوندفعه ز. توی جلسه گیر داد به من که توضیح بده! من راحت نبودم و اون لحظه دوست نداشتم. مریم میگه: زهرا توضیح دادن براش سخته. جلسه با ص. بود و من ص. رو از قبل میشناسم. دستشو گذاشته بود زیر چونش یه لبخند ریزی زده بود و مثل کسی که داره میگه گوگولو راحت باش حرف بزن داشت به من نگاه میکرد. خب میدونی اون نگاه چقدر سخت بود؟ انقدر ز. اصرار کرد که من یه دو سه تا کلمه سرهم کردم و توی یه جمله همه ایده هام رو پرتاب کردم بیرون و آخرش هم نفسم بند اومده بود. بعد هم ز. برگشت با یه چهره «خاک بر سرت خیلی افتضاح عمل کردی» بهم گفت: «انگار واقعا هول شدینااااا» بعله دقیقا و سعی کردم اینو بهت حالی کنم!! ازون به بعد دیگه با ص. راحت نیستم. از قضا و شانس مضخرف من کارفرمای پروژه ای که دارم میزنم ص. است. میدونی یعنی چی؟ از همه باید یشتر با او تعامل داشته باشم. حالا مگه من میتونم اونو ببینم و یادم نیاد اونروز چه آبرو ریزی شد!! دلم یاد گرفته خودشو آروم کنه میگه: همه توی زندگیشون آبرو ریزی میکنن و این مهم نیست. این دو سه تا مساله واقعا بی اهمیت!!!! وااااااقعا بی اهمیت یه جوری ذهنم رو درگیر کرده و نگرانم روی کار و زندگی فردیم ساید افکت داشته باشه. اینا اصلا مضوعات قابل بررسی نیستند، یعنی ببین خیلی پوچن. هیچ چیز خاصی نیستن. ز. مهربون شده و این ممکنه به هر دلیلی باشه و به اندازه وقتایی که کاملا بد اخلاق بود بهش اهمیت نمیدم. و پیش ص. یه آبرو ریزی راه انداختم و اونم اصلا حائز اهمیت نیست چون هر کسی توی زندگیش سوتی های کوچیک و بزرگ داره. مشکل اینجاست که روزانه تعامل زیادی با ز. دارم و کارفرمای پروژم ص. است. و این باعث میشه گذر مغزم بیشتر حوالی این دو تا موضوعِ فاقد اهمیت بیافته. راهی دارم؟ احتمالا باید اونو با چند نفر شیر کنم تا آروم شه. خب چه بهتر که اون چند نفر شما باشید.

  • ۳ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۰۴

    عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

    این عطر روحدود ۸ یا ۹ سالگیم، یکی گذاشت توی جانماز صورتی و سفیدی که کادوی جشن تکلیفم بود. تستر بود. شاید ۵ میل. خیلی، خیلی، خیلی خوش بو بود و خیلی دوسش داشتم. هر سال موقع خونه تکونی اونو از توی قوطی های کوچیکم در میاوردم قوطی رو تمیز میکردم، فکر میکردم نگهش دارم یا نه؟ میبوییدمش و نگهش میداشتم. موقعی که وسایلم رو جمع کردم و اومدم خابگاه، بوییدمش و نگهش داشتم. موقعی که ازدواج کردم و وسایل اتاقم رو جمع کردم، همینطور. هر سال موقع خونه تکونیِ کشوی میز آرایشم، موقع اثاث کشی ها. همیشه اونو تا نزدیک بینیم میاوردم و بعد مثل یه دارایی ارزشمند حفظش میکردم. توی این همه سال درشو باز نکردم، که مبادا بوش از بین بره، یه بار خاله بهم یه عطر خیلی خوشبو داد. استفادش کردم تموم شد بردم عطر فروشی و گفتم از این میخوام. خیلی تلاش کرد ولی بویی استشمام نکرد. این ۵ میل رو من تا الان که ۲۸ سالمه نگهش داشتم. امشب رفتم پاساژ برای خرید ادکلن، پرسیدم چمستری دارید؟ یه ظرف شیشه ای کتابی با مایع سبز رنگ آورد. گفتم یه شکل دیگشو ندارید؟ گفت اورجینالش همین شکلیه. بوییدمش. خودش بود. وقتی توی خیابون راه میرفتم بوشو حس میکردم، دستم هنوزم بود چمستری میده. گذاشتم توی کیفم تا برای ۱۱ ام بهت هدیه بدم. این بزرگ ترین و عمیق ترین و عزیز ترین و بهترین چیزی بود که میتونستم برات بخرم 

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۹ شهریور ۰۴

    ما را کرامت تو گنه کار کرده است

    بزرگترین دغدغه فعلیم چیه؟ یه کار اشتباهی که شصت و اِن بار انجام دادم و هر بار به خودم گفتم دفعه بعدی اینطور عمل نمیکنم و باز هم توی موقعیت همونطوری عمل کردم. امروز زیر دوش یه ایده خیلی کارآمد به ذهنم رسید. توسل. در واقع راه دیگه ای وجود نداره. این بزرگترین دغدغه و اندوه این روزامه. بعدیش احسانه، سرما خورده. صرفا چون معتقد بود گرمش میشه و پتو نمینداخت روی خودش! و خب. ممکنه روده‌اش رو درگیر کنه و اصلا دلم نمیخواد. قبلا با ائمه (تک تکشون) در مورد این موضوع صحبت کردم. اما خب خودم وسطش دچار اشتباه شدم و امیدوارم خدا برام جبران کنه تا این فرایند به صورت طبیعی پیش بره (ما را کرامت تو گنه کار کرده است) دغدغه بعدیم پلتفرم اون شرکتی هست که دو سه سال پیش باهاش کار میکردم. حالا نیاز به تغییرات دارن و من هیچ فرصتی ندارم. دغدغه بعدی پلتفرمی هست که امروز توی جلسه با مدیران شرکت ارائه دادم و همونطور که آگاه بودم اصلا آماده نبود و مدیر لایق و فهمیده ای که قرار بود بهش پرزنت کنم بدون هیچ رودبایستی در حالیکه مخاطبش بقیه بودن به روی من آورد و من بدون رودربایسی مسئولیت ددللین اشتباهم رو بر عهده گزفتم و توضیح دادم کرسرم از کار افتاده بود و سرعتم اومده بود پایین. مدیر جزء هم مثل همیشه ماله دستش بود و میگفت خانم ب. (اشاره به من) چندید تسک دستش هست و به این دلیل نتونسته. در حالیکه همین یدونه تسک دستم بود. میگفت باید من بهش بگم چیکار کنه و من هم فرصت ندارم و من اینجوری بودم که: جدی میفرمایید؟ تنها چیزی که توی پروژه ها از تو دریافت کردم این بوده که بهم بگی: «این که کاری نداره، یه ORM ‍ه. کار نیم ساعته!» کلا کلونی های مدیریتی که من میبینم، به جای اینکه روی شفافیت و بهره وری کار کنن، روی ماست مالی کردن و بعد ماله کشیدن تمرکز دارن. حس میکنم اونا از ضیغ فرصت مدیران بالادستی برای بررسی های عمیق تر حسنِ سو استفاده میکنن و با ظاهر سازی، به‌به و چه‌چه اونها رو برای خودشون میخرن و از کرده خود دلشادن! من هم واقعا سرم درد میگیره از این فرایند های معیوب. دغدغه بعدیم اینه که از اسفند توی رفت و آمد به این شهر آلوده درندشت غیر دلخواه هستم. درگیر جنگ و اضطرابش بودم و بعدش فشار کاری بعد از تعطیلات جنگ. بعدش اسباب کشی و فردا as a weekend مثل هفت هشت تا ویکند قبلی از استراحت خبری نیست. 

    امیدوارم برام دعا کنید، تا مغزم به جای سِر شدن در برابر اشتباهاتم، خستگی های مفرط و بی تعهدی های ناخواسته راه برون رفت ازونا رو پیدا کنه. 

  • ۲ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۲۰ تیر ۰۴

    آنچه در سینه‌ات میگوبد قلب نیست، ماهی کوچکی است که دارد نهنگ میشود

    من قبلا با جنس مذکر مثل تمساح پاچه گیر! رفتار میکردم. خب. دلیلش واضح بود: نمیخواستم کسی بهم نزدیک شه. چون هیچ اعتمادی به اون ماهیچه خونی سینه سمت چپم نداشتم. تازه از ازدواج هم متنفر بودم. دومی دست پخت فمنیست ها بود. همه چیز برای این فراهم بود که من اجازه ندم هیچ مردی بهم نزدیک بشه. محدوده سنی از یک سال تا n  سال بزرگ تر بود. بعدا این محدوده رو به چند سال کوچیک تر هم تعمیم دادم. حالا چی شده؟ دیگه مطمئنم کسی باهام قرار نیست ازدواج کنه و خیالم راحته. ولی هنوز از ماهیچه خونی چپ سینم نه کامل.

  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۱۰ تیر ۰۴

    جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود

    زخم و زیلی خاک و خولی چشم بسته کشون کشون دنبال سر دل.

    هر کسی بهم نگاه میکنن میپرسه ارزش داره؟ چطوری توضیح بدم؟ برای این بدن، نه! این روح لطیف، نه! این من پر طمطراق، نه! ولی برای این دل که توی سینه میتپه خیلی ارزشمنده. هر خراشی که برمیدارم مقدسه. هر اشکی که میریزم الماسه. هر نفسی که سنگین میشه الهه است. هر راهی که بسته میشه شاه‌راهه‌. این دل تمام من رو دنبال سر خودش میکشونه.. عقل قانع شده و فرمان از دست و پا برمیداره. زخم و زیلی. خاک و خولی. کشون کشون، دنبال سر دل.

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۱۸ فروردين ۰۴