داشتم توی کامنتا میچرخیدم کامنت میم رو دیدم. خیلی طولانی. خوندم. انگار اولین بار بود اینو میخونم. نمیدونم اونسال که اینو خونده بودم بعدش چه فکری با خودم کردم. هیچی از کامنتش یادم نبود. میم مدت زیادی خاطر خواه کسی بود که درون من میدید بی نهایت خویش تن دار، با تقوا، شاید هم مغرور. خروجیش شبیه تقوا بود و خروجی جذابی بود. کاری ندارم. میخوام بگم من چرا به هیچکس به هیچکس، هیچ چراغ سبزی نشون نمیدادم. من دوران نوجوونیم به شدت از ازدواج میترسیدم. یک بار عاشق یه کاراکتر سریالی شدم و ازون به بعد فهمیدم عشق تماما دروغه. من در حالیکه میدونستم این مضحکه اون کاراکتر رو دوست داشتم. و چون اون کاراکتر رو دوست داشتم، بازیگرش رو هم دوست داشتم. این بی نهایت عجیب و واقعی بود و دقیقا میدونستم چه اتفاقی توی مغزم افتاده که من ازون شخصیت خوشم میاد. ازون احساس خیلی چیز یاد گرفتم. اینکه عشق فریبه. اینکه ما عاشق آدما نمیشیم بلکه عاشق چیزی میشیم که ازشون دریافت میکنیم. یا چیزی که نیاز داریم دریافت کنیم. اینکه عشق به شخص معشوق ربطی نداره. اون آدم ممکنه کیلومتر ها با معشوق ما فاصله داشته باشه. اون شاید یکی از بدترین و خوب ترین تجربه هام بود. بعد ازون قضیه به همه معشوق ها بی اعتماد شدم. حتی خودم. اینکه اجازه بدم کسی که عاشق من شده سمتم بیاد مثل این بود که سر مرگ و زندگیم قمار کنم. من نمیدونستم اون آدم با چه تصوری داره سمت من حرکت میکنه. من شاید هرگز اونطوری که او تصور میکرد نبودم و اونموقع یه فاجعه رخ میداد. من از ازدواج میترسیدم. فکر میکردم هیچ حساب و کتابی نداره. هر چی تحقیق کنی و هر چی صحبت کنی هر چی قبلش رابطه داشته باشی آخرش چیزایی هست که خبر نداری چیزایی که زیر یه سقف و توی چالشا فقط دیده میشه. واقعا هم همین طوره. به خاطر همین موضوع هرگز، هرگز، هرگز روی کسی اصرار نکردم. چون اصلا نمیخواستم سر زندگیم قمار کنم، از آینده خبر نداشتم، حدس میزدم رابطه داشتن و استارت زدنش مورد پسند اون بالاسری نیست و نمیتونستم مسئولیت این رو بر عهده بگیرم. من بادبان کشیده بودم. خودم همیشه so so بودم. هیچوقت نظر قطعی نمیدادم. جرئت نمیکردم. یه نفر بود اعتقاداتش کلا با من متفاوت بود. کلا توی یه زاویه دیگه ای بود. اما من فکر میکردم شاید امتحان زندگی من این باشه که با همچین آدمی زندگی کنم (خنده دار بود). حتی کسایی که ازشون خوشم نمیومد. فکر میکردم «شاید این امتحان زندگی من باشه» بعدا مشاورم بهم گفت نه! حتما باید به دلت بشینه. و فقط اینجا تونستم فقط با عزت و احترام و عذاب وجدان به چند نفر جواب منفی بدم. اما هر چیزی غیر از این موضوع تماما از انتخابم خارج بود. علاوه بر اینا من راحت گول میخوردم. میدونستم اگه اجازه بدم آدما بهم نزدیک بشن راحت میتونن گولم بزنن. میدونستم با چشمای باز و آگاهی از گول خوردن، گول میخوردم. میدونستم لذت میبرم و نسبت بهشون سست میشم. برای همین هیچوقت هیچوقت نزاشتم کسی نزدیک شه. از این سست شدن، از اصرار کردن، از به دوش کشیدن مسئولیت آینده واقعا هراس داشتم. تمامش رو به بالاسری سپردم و این بهترین کاری بود که میتونستم کنم. شاید خیلی جاها هم اشتباه کردم و او بازم کریمانه برام جبران کرد. مثل این روزا که ذهنم درگیر اینه که چرا هنوزم تموم جهان دارن کار دیگه ای میکنن و من اونموقع کار دیگه ای کردم.