به نظر میرسه من بخشی از خاطرات رو فراموش کرده بودم. خیلی درگیر عذاب وجدان بودم و فکر کردم دارم تاوان نادیده گرفتن هامو میدم. ولی قضیه اینطور ها هم نبود. من هیچ حرکتی نمیزدم چون دلواپس آینده بودم و مسئولیتش رو نمیخواستم بپذیرم و مهم تر ازون چون «احساسی نداشتم» و اگه احساسی میداشتم با اختلافی از اون حرکت میکردم. تموم شد. به نظرم این همه‌اش بود. هیچ مهم نیست دیگه چه اتفاقی افتاده. من رکورد های تازه ای از فراموش کردن رو شکوندم. همه چیز رو فراموش کرده بودم و حتی وقتی بهش برگشتم به خاطر اینکه پاره‌ای از اونا رو یادم نبود، حسابی بهم ریخته بودم. داشتم توی عذاب وجدان دست و پا میزدم و با خودم فکر میکردم چطور تونستم انقدر نادیده بگیرم آدما رو. به نظر میرسه هر چه که بوده خواست خدا بود و سپاسگزارشم.