فکر میکنم راهی به جز نوشتن برای آروم کردن ذهنم نباشه. مخصوصا الان که الف و میم مهمونمون هستند و من یک هفته ای میشه که تصمیم گرفتم برای کنکور درس بخونم و برای شام سالاد سزار (اموجی آب از دهان راه افتادن) درست کردم. هر چند مثل هفته پیش که داشتیم دستامونو تا آرنج باهاش میخوردیم نشد. امروز هواپزمون رسید و خیلی مینیمال و کیوته. دیروز کتاب شاپوری رسید. چند روزی میشه که عکسای شریف رو ندیدم. آخه واقعا نماد این یونی باید یه علم دراز بی قواره که از وسط دو تاساختمون درومده و نصفشم لای درختا پنهون شده باشه؟ اصلا چی شد که شریف شد شریف؟ حالا مهمونا رفتن مراسم رمضانی (رمضانی بود؟ همونی که خیلی کیوت و ناز صحبت می !!صدای فیش سر رفتن دم‌جوشی که گذاشته بودم روی شعله کوچیک گاز اومد. رفتم بهش سر زدم، سر رفته بود و شعله رو خاموش کرده بود. وایسادم یکم بجوشه، ریختم توی لیوان و با یه شاخه نبات آوردمش اینجا. جملمو تکمیل کنم: کنه.) خواست خدا بود. قرار بود بریم پارک و جوج بزنیم. احسان آگهی مراسمش رو دید و به مامان اینا گفت. مامان خیلی دلش کشید که برن. منم گفتم از فرصت استفاده کنم برای درس خوندن. ولی ذهنم به قاعده همین متن نامرتب و درهمه و فکر میکنم راهی به جز نوشتن برای آروم کردنش ندارم. ز. چند روز پیش بهم گفت شما آی کیو بالایی دارید. ولی روی مهارت های ارتباطی باید کار کنید. منظورش EQ بود. میخواستم بگم. کی اینو بهت گفته عمو جون؟ صدای گمب اومد. نمیدونم چی بود. از بعد از جنگ، هر صدای گمبی مشکوک به حمله است. اینکه دقیقا کی اینو به ز. گفته خیلی برام سواله و بارها ذهنم به این سوال مراجعه میکنه. اهمیتی داره؟ به نظر نمیرسه. هر کسی گفته باشه. من اصلا از ز. خوشم نمیاد و نمیدونم چرا مغزم در مورد پاسخ این سوال سناریو پردازی میکنه. یه بار گفته بود دکتر ح. خیلی شما رو (جملش چی بود؟ اصلا یادم نمیاد. مضمونش این بود که خیلی شما براش اهمیت دارید) اوندفعه هم تا مدت زیادی ذهنم مشغول این بود که چرا. خب من آی کیو بالایی دارم. اینو خودم نفهمیدم. اوایل معلم ها به مامان بابام میگفتن. از همون ابتدای دوران تحصیلم اینو مدام میگفتن. من دیگه بهش سر شده بودم. فکر میکردم مدلشه و غیر از این نیست. الان هم اینطور فکر نمیکنم. تا موقعی که برای ازدواجم تست کتل دادم. مشاور گفت IQ ت بالاست. اینو از کجا فهمید؟ از اینکه تونستم کسر متفاوت از بین 2/14 و 3/24 و 5/35 و 8/19 رو پیدا کنم :) بامزه است نه؟ بعدا تست هوش دادم همونی که باید الگوی بین یسری تصویر رو پیدا کنیم، نمره IQ ی که داده بود در حد انیشتین بود :)))))) البته اینکه یکی دو بار تا نصفه رفته بودم و الگو ها برام آشنا بود بی تاثیر نبود. بار بعدی که تست دادم رکورد هوشمندی همه قرون و ادوار گذشته رو زده بودم :)) همچین آدمی داره این متن رو مینویسه. نمیدونم اینا چقدر اعتبار دارن و مطمئنم اینکه تست رو قبلا زدم توی اینکه نمرم اونقدر بره بالا بی تاثیر نبوده اما بقیه نشونه ها رو نادیده نمیگیرم. مثلا توی مدرسمون یه نمایشگاه بود و همکلاسی هام غرفه داشتن. یکی از این اسباب بازی هست اسمش چیه؟ برج چی چی. کلی حلقه داخل میله اس. از اندازه بزرگ به کوچیک. اینو باید کلشو جابجا میکریدم به یه حلقه دیگه با یه شرطی که شرطشم الان یادم نمیاد. این به عنوان یه مسأله سخت بود. چون موضوع رو با هیجان برامون تعریف میکردن و میگفتن فلان قدر جایزه داره. بعد من اینکارو کردم. ولی چون طولانی شده بود (شاید نیم ساعت) و کسی حوصله نداشت بالای سرم وایسه قبول نکردند! مهم نبود قبول کردند یا نه. من خودم فهمیدم کار ویژه ای انجام دادم. یا سالی که تیزهوشان و نمونه آزمون ورودی میگرفتن من بدون اینکه بدونم تیزهوشان کجاست یا چی آزمون دادم و زارت قبول شدم. یادمه سوالاش خیلی بامزه بود، داستان میگفت و از توی داستان سوالای تحلیلی و منطقی میپرسید. سال کنکور هم چون فکر میکردم با این وضعی که درس خوندم هیچ چا قبول نمیشم، کلا کنکور رو بیخیال شدم و گفتم امسال آزمایشی کنکور میدم و سال بعد دوباره شرکت میکنم. موقعی که رتبه ها اومده بود بابا باور نمیکرد، میگفت ح. یه صفرشو ندیده!. یا سالهای قبل ترش سر کلاسای ریاضی دبستان و راهنمایی یسری فرمول پیدا میکردم که بعدا میفهمیدم یه نفری اینا رو کشف کرده و اسمش شده مثلا فرمول فلانی. یعنی اگه اون نکرده بود اسم من رو توی کتابا میدیدید :)) البته قطعا دسترسی و درک مطالب علمی مثل الان انقدر راحت نبود که زوراشو اونا زده باشند و من درشو باز کرده باشم (چی گفتم!) خلاصه یسری نشانه هست. من نابغه نیستم. اما IQ نسبتا خوبی دارم. اینکه بابام معلم ریاضی بوده توی این که این قسمت مغزم بیشتر تقویت بشه خیلی تاثیر گذار بوده. خیلی ها رو میشناسم که IQ خوبی دارن ولی مثل من این مساله براشون نمود نداشته. خلاصه این منم. ولی اینکه ز. که انقدر از من متنفر بود و همیشه یه طوری با من برخورد میکرد که انگار من یه احمقم، یا انگار قراره بلایی سر کسی بیارم. یا نمیدونم چی و الان یه دفعه ای داره بهم توجه مثبت نشون میده جالبه. اینکه من کلا با توجه نشون دادن هم مشکل دارم بی تاثیر نیست. واقعا دلم نمیخواد کسی توجه خاصی بهم نشون بده. خیلی عادی زندگیتون رو بکنید و با من طوری رفتار کنید که انگار اصلا وجود ندارم. توی دانشگاه خیلی پیش میومد که پسرا توجه ویژه نشون میدادن. به نظرم این یه فرایند طبیعی از زندگی دانشجویی بود. بلا استثنا هر کی توجه نشون میداد یا پیشنهاد دوستی داشت یا امر خیر بیا همو بیشتر بشناسیم! فقط یکی دو نفرشون میخواستن حرص دوستامو در بیارن و به من ابراز محبت کردن. به نظر شما جالب نیست؟ من روی این قضیه توجه نشون دادن واقعا حساسم. دلواپس میشم. یه راوی داشت کاروان راهیان نورمون. این یه بار گفت میخوام سر بزنم به یه مادر شهید که خیلی تنهاست یه پسرش شهید شده و پسر دومش شهر دیگس و خودش توی بیمارستانه کی میاد؟ منو رفیقم رفتیم. کاری ندارم که کلا خیلی با دخترا راحت بود. ولی بعد یه مدت بهم ابراز محبت کرد!! خنده داره نه؟ واقعا مضحک بود. شعر سعدی میفرستاد و وقتی بهش گفتم بهم پیام ندید کلا تموم شد. میدونی منظورم چیه؟ حتی راوی راهیان نور که جانبازه و هم سن بابای من هست هم ممکنه آخرش دارک تموم شه. همه اینا بعد از ازدواجم تموم شد. ولی باز هم دلواپس هستم. دلواپس هستم. و به نظر میرسه روی توجه نشون دادن مغزم شرطی میشه. هر توجه مازادی که دریافت میکنم باهاش راحت نیستم. میدونم دیگه قرار نیست اتفاق مشابهی تکرار بشه. ولی اینم میدونم که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. حتی خودم. این ایده باعث میشه نتونم به سادگی ارتباط برقرار کنم. قرار نیست انقدر راحت باشم که هیچ مرزی رو نداشته باشم. اما انتظار دارم در حدی که بتونم یه کاری که کردم یا چیزی که بلد هستم رو براشون پرزنت کنم راحت باشم. اوندفعه ز. توی جلسه گیر داد به من که توضیح بده! من راحت نبودم و اون لحظه دوست نداشتم. مریم میگه: زهرا توضیح دادن براش سخته. جلسه با ص. بود و من ص. رو از قبل میشناسم. دستشو گذاشته بود زیر چونش یه لبخند ریزی زده بود و مثل کسی که داره میگه گوگولو راحت باش حرف بزن داشت به من نگاه میکرد. خب میدونی اون نگاه چقدر سخت بود؟ انقدر ز. اصرار کرد که من یه دو سه تا کلمه سرهم کردم و توی یه جمله همه ایده هام رو پرتاب کردم بیرون و آخرش هم نفسم بند اومده بود. بعد هم ز. برگشت با یه چهره «خاک بر سرت خیلی افتضاح عمل کردی» بهم گفت: «انگار واقعا هول شدینااااا» بعله دقیقا و سعی کردم اینو بهت حالی کنم!! ازون به بعد دیگه با ص. راحت نیستم. از قضا و شانس مضخرف من کارفرمای پروژه ای که دارم میزنم ص. است. میدونی یعنی چی؟ از همه باید یشتر با او تعامل داشته باشم. حالا مگه من میتونم اونو ببینم و یادم نیاد اونروز چه آبرو ریزی شد!! دلم یاد گرفته خودشو آروم کنه میگه: همه توی زندگیشون آبرو ریزی میکنن و این مهم نیست. این دو سه تا مساله واقعا بی اهمیت!!!! وااااااقعا بی اهمیت یه جوری ذهنم رو درگیر کرده و نگرانم روی کار و زندگی فردیم ساید افکت داشته باشه. اینا اصلا مضوعات قابل بررسی نیستند، یعنی ببین خیلی پوچن. هیچ چیز خاصی نیستن. ز. مهربون شده و این ممکنه به هر دلیلی باشه و به اندازه وقتایی که کاملا بد اخلاق بود بهش اهمیت نمیدم. و پیش ص. یه آبرو ریزی راه انداختم و اونم اصلا حائز اهمیت نیست چون هر کسی توی زندگیش سوتی های کوچیک و بزرگ داره. مشکل اینجاست که روزانه تعامل زیادی با ز. دارم و کارفرمای پروژم ص. است. و این باعث میشه گذر مغزم بیشتر حوالی این دو تا موضوعِ فاقد اهمیت بیافته. راهی دارم؟ احتمالا باید اونو با چند نفر شیر کنم تا آروم شه. خب چه بهتر که اون چند نفر شما باشید.