امروز یه کار پزشکی داشتم که خیلی خیلی خیلی ازش میترسیدم. امیدوارم بودیم اون کسی که میخوام بهش مراجعه کنیم با حوصله و خوش اخلاق باشه. قبل از رفتن میخواستم دستمال کاغذی بردارم که اگه گریم گرفت به اندوه «درد»، اندوه «آبریزش بدون دستمال کاغذی» هم اضافه نشه. که یادمون رفت. بدون دستمال رفتم تو.
روی تخت که دراز کشیده بودم. برای پیشگیری از وضعیت «آبریزش بدون دستمال کاغذی» به پرسنل اونجا گفتم بهم دستمال بدن. دستاش استریل بود. از یکی دیگه از پرسنل که داشت رد میشد درخواست کرد به من دستمال کاغذی بده. قبول کرد. پرسنل جدید اشکام رو که دید گفت چرا گریه میکنی. خندیدم گفتم میترسم. و همین شد که موند تا آخرش بالای سرم، دستم رو گرفت. باهام حرف زد. دو دستی ذهنم رو هل میداد سمت پرت شدن و به این شیوه به بهترین شیوه و خارج از قواعدِ سازمان ترین شیوه کار من پیش رفت. گریه کردم. درد کشیدم. خیلی خیلی ترسیدم. انقدر ترسیده بودم که بعد از تمومشدن کار دیدم تمام بدنم داره میلرزه :) ؟و با همه اینا ازین بهتر نمیتونست بگذره. اومدم بیرون به احسان گفتم دعا کرده بودی؟ گفت آره. تو انقدر ناز نازی هستی که فقط خدا از دستش بر میاد مراقبت باشه. خدایا چطوری سپاست رو به جا بیارم؟