دلم میخواد در اینجا رو تخته کنم و برم سراغ کاری که در موردش استعداد دارم. اما دلم نمیخواد قبول کنم که توی نوشتن استعداد ندارم. آخه یادمه از 10 سال پیش که وقت یاولین داستان های زندگیم رو نوشتم محمد بهم گفت که واقعا خیلی عالی هست و فقط باید مراقب باشم فضای احساسی داستان خیلی زیاد نشه چون درین صورت خواندده از صفحه دوم به سوم نرسیده یه بلایی دست خودش میاره و بله. یعنی من انقدر قابلیت کنترل فضای احساسی داستان رو اونم توی 14 سالگی داشتم. ذهنم پر از داستان با موضوعات متفاوت بود که برا یهر کدومشون یه توصیف خاص میتونستم پیاده کنم شادید میتونم بگم بزرگ ترین اشتباه اون روزام این بود که نمینوشتم. و الان؟ الان دیگه اون فراخی! ذهنی رو ندارم و خیلی از خاطرات رو فراموش میکنم و واژه ها اونقدر در بند احساساتم نیستن و خیلی چیزای دیگه. الان نهایتا میتونم بنویسم که امروز احسان اومد و اینطور شد و فردا رفت و اینطور شد و همین داستان های معمولی عاری از آرایه های ادبی و نقز و لطافت.