من راهی تو ام

ای مقصد درست

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

محمد، برادر بزرگ‌ترم

وبلاگ رو باز میکنم، دو نظر منتظر تایید. یعنی کی میتونه باشه، یعنی چی گفتن؟ خوششون اومده؟ متنم واقعا قشنگه یا خودم اینطور فکر میکنم؟ (هر کسی که تازه شروع میکنه به کاری، این نگرانی ها رو در مورد اولین کارش داره، آیا به اندازه کافی خوب بودم؟):

مینویسم فقط برای خودت. چقدر زیبا بود دریای عاطفه ها، و چقدر دشوار بود که ببینم، من کسی ام که بی دلیل طوفانیش کرده. چقدر لطیف بود نسیم عشقی که لابه لای موج‌های این دریایی طوفانی می‌وزید و البته باید برای درکش مراقب می‌بودم که طوفان، حواسم رو پرت نکنه.این دریای عواطف خواهری عزیز، که الان همسری مهربان نیز هست، نوید آینده ای درخشان برای بچه‌ های مادر فردا رو میده. و البته اینها همه بهانه هایی هستن برای تویی که «راهیِ» آن «مقصد درست» هستی: «واعلموا انما اموالکم واولادکم فتنه وان الله عنده اجر عظیم»

محمد، برادر بزرگترم.

روح دلنواز واژه های برادرم، برق چشمانم و طرح‌خندِ لبم را آشکار میکند. یه خیال پناه میبرم. به خیالِ خیالِ لطیف محمد. آواز سرزنشگرانه‌ی آزرده خاطر کردن تکه ای از قلب برادرم در وجودم میدمد. «چرا براش فرستادم که انقد آزرده شه؟ تو شاید فقط میخواستی بخش‌های زیبایی شناختیش رو بهش نشون بدی، اما دل اون درگیر دل رنجیده تو شد. جای زخمی که الان خوب شده و محمد غصه دیروزی رو میخوره که خراش برداشته بود..»

لبخند میزنم و چشمانم نمناک میشود. لبخند میزنم و فروتنی آشفته ای روحم را مینوازد. لبخند میزنم و به آنچه میانمان میگذرد، میبالم. لبخند میزنم و اشک از چشمانم سرازیر میشود، از بادبان های کشیده‌ی محمد، تا آرام کند، کشتی قلبم را در دریای طوفانی احساسات..

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹

    آقا بابا

    انگار دنیا نذر کرده که نزاره یه روز آروم از گلومون پایین بره، دقیقا شب روزی که صبحش بی اندازه خوشحال و امیدوار و موفق و آروم بودم، باید تورم بخوره به استاد الف که در جواب «استاد به نظرتون ادامه تحصیل لازمه یا نه» از بیزینس پلن و ریسرچ مارکتینگ و اینترنشیپ و استارت آپ حرف بزنه و از قضا همه «ر» هاش رو خارجکی تلفظ کنه و معادله دو مجهولی کار یا تحصیل من رو با سه مجهول کار تحصیل یا بیزینس شخصی مجهول الهویه‌ی بقچه پیچی شده تحویلم بده. دقیقا وقتی که اونیکی استاد الف پیشنهاد توامان کار و تحصیل رو داده و استاد قاف پیشنهاد تحصیل رو داده! و حالا من رو به حالت تعلیق در بیاره که چیکار باید بکنم. میتونم بگم توی جملاتی که استفاده میکرد فقط «از» و «به» و «را» هاش فارسی بود و من واقعا بعضی جاهاشو نمیفهمیدم چی میگه. این که نشد تا دو سال بری خارج از کشور «ر» هات رو فرنگی تلفظ کنی و «بازار» رو «مارکت» و «طرح» رو «پلن» و آخرش با یه شبتون بخیر و خدانگهدار منو معلق توی فضا نگه داری که خوابم نبره و تا ساعت یک و سیزده دقیقه بامداد مدام به بیزینس پلن و کیم آپ و اینترشیپ مارکتینک آنالایز و استارت آپ اسپانسر فکر کنم و همه اینا مغزم رو بخوره که استاد قاف میگه کار سخت و مشقت باری هست! درحالیکه استاد الف اول سعی داشتی خیلی راحت و ملموس برای من جا بندازتش

    که نهایتا از فکر و خیال پناه بیارم به قلم و کاغذ و بنویسم تا از ذهنن بیرون بره.. اگه بیرون بره..

    .

    .

    .

    -› من همه گزاره های ذهنیم منظم بود. حس میکنم شعله رو زیاد کرده، یه بیل برداشته و ذهنم رو شخم زده..

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

    گفت «کاغذ رو از دورش بر نمیداری؟» گفتم «نه!» کاغذ سفید بود. مثل کفن.

    یاد بابا افتادم که وقتی میخواست به مرغ های مریضش دارو بده سرشون رو میگرفت بالا و با انگشت شصت و اشاره انتهای نوکشون رو فشار میداد، نوکشون رو باز میکردن و بابا دارو رو توی دهنشون میریخت. حتی اگه دلم نمیومد چاره ای نبود، سرش رو آوردم بالا و آروم دو طرف نوکش رو گرفتم. با لبه ی نازکِ ظرفِ آبش نوکش رو باز کردم و آبِ گندم های پخته شده رو ریختم توی دهنش، مثل اینکه جام آخر رو نوشیده باشه سرش خم شد، کنترلش رو برای نگه داشتن بدنش روی پاهاش از دست داد و وزنش رو روی یک طرف بدنش انداخت، سرش آهسته خم تر و خم تر شد و روی خاک قرار گرفت. نمیدونستم چیکار کنم، میدونستم این یعنی داره از بین میره. سردرگم شده بودم. چشمام پر از اشک شد. بلند شدم دور شدم تا لحظه ی جون دادنش رو نبینم. رفتم کمی دور تر. گریه امونم نداد. بغضم ترکید. شاید اگه کسی کنار پنجره های ساختمون بغلی بود صدای منفجر شدن بغضم رو میشنید. زنگ زدم احسان. «احسان فکر کنم زنده نمونده» «چی شده؟» «نمیدونم. ازش دور شدم.» گفت الان میاد. راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. 

    احسان وارد اتاق میشه و بلادرنگ میپرسه «آب چقدر بریزم؟» داره در مورد شربتی که مایعش رو چند دقیقه پیش درست کرده بودم میپرسه. چشمم بهش میافته مثل همیشه که پر از اندوهم و تا چشمم بهش میافته میزنم زیر گریه. اشکام سرازیر میشه. میاد جلو. «چرا گریه میکنی؟» چیزی نمیگم به نظرم گریه کردن برای یه جوجه کفتری که یک روز هم مهمونمون نبود غیر منظقی و مسخره میاد. چیزی نمیگم. «چی شده. برای چی گریه میکنی....» بهتره که بگم. «برای پرنده.» میپرسه «پرنده چی شده» واقعا این چه سوالیه. دوباره میپرسه «چی شده پرنده.» میگم «پرنده دیگه..» میگه اون که دو ساعت پیش تموم شد. راست میگه. دو ساعت پیش بود و من هم براش عذاداری کرده بودم. ازش خواستم بهم دستمال بده و تنهام بزاره. ادامه دادم:

    راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. احساس کردم پشت جعبه، پشت همون جعبه ای که از 4 بعداظهر دیروز تا 3 امروز کفتر رو توش گذاشتم، چیزی شبیه گربه هست. گربه بود. نفهمیدم چطوری پریدم جلوش و سرش داد زدم که در رفت و 300 متر اونطرف تر ایستاد. حالا من نزدیک پرنده شده بودم و میدیدم که چجوری آروم روی خاک دراز کشیده. کنارش نشستم. سمتی که گربه ایستاده بود. به گربه نگاه کردم 300 متر اونطرف تر زیر ماشین زل زده بود به من و پرنده. زنگ زدم بابا. شاید هنوز زنده باشه، شاید بابا بدونه چیکار کنم براش. شاید باید از همون اول بهش دارو میدادم. چرا زودتر بهش غذا ندادم. چرا دیر فهمیدم انقدر حالش بده. چند دقیقه پیش که از توی کارتن درش آوردم و گذاشتمش روی خاک مثل کسی که نفسای آخرش رو میکشه نوکش رو باز و بسته میکرد. من از فرصت استفاده میکردم و وقتایی نوکش باز میشد با گوشه انگشتم گندم های پخته له شده رو توی دهنش میزاشتم اما قورتشون نمیداد.. همونجا میموندن.. تا وقتی که بهش آب گندم ها رو دادم و سرش خم تر و خم تر شد. بابا گوشی رو برداشت: «سلام بابا خوبی؟» گربه هنوز همونجا بود. شاید نزدیک تر هم اومده بود. «سلام بابا. بابا داداش پریروز یه جوجه پرنده از گوشه خیابون پیدا کرده بود. داد من ازش مراقبت کنم. حالش خیلی بده. چیکار باید کنم؟» .... صحبت ها به نتیجه ای نرسید. بابا گفت احتمالا از اول مریض بوده. والا فرار میکرد، نمیموند تا بگیریمش. گفت به مامانش نیاز داره که بهش غذا بده. گفت کاری نمیشه کرد. حتی در مورد دارو هم پرسیدم. گفت کارساز نیست. پرنده باید غذا میخورد. از بابا تشکر کردم و قطع کردم. گربه هنوز وایساده بود و ما رو نگاه میکرد. احسان رسیده بود بالای سرم. ازش خواستم گربه رو فراری بده. و اومد بالای سرم. مثل مردی که دختر کوچولوش دچار تنش روحی شده باشه. خیلی آروم بهم گفت حالا کجا دفنش کنیم. از اینکه این پیشنهاد رو میداد ممنون بودم. بابا همیشه وقتی جوجه ای ازمون از دنیا میرفت میگفت بزار حداقل گربه ها سیر بشن. بابا با چرخه ی طبیعت خو گرفته بود. اما من فقط با اون جوجه کفتری که 24 ساعت هم مهمونمون نبود خو گرفته بودم. از نگهبانی مجتمع بیل آورد. خاک  کنار باغچه رو کند. اولین باری بود که میخواستم به یه حیوون بی جون دست بزنم. یکی از کاغذ های توی کارتن رو برداشتم. کاغذ هایی که گذاشته بودم تا دستشویی کفتر کف کارتن رو کثیف نکنن. اما اصلا دستشویی نکرد، یا اگه بود فقط آب بود. برداشتم و با یه دستم کفتر رو گذاشتم روی کاغذ. کاغذ رو دورش پیچیدم و کنار بیلی که احسان نگه داشته بود گذاشتمش. روی پرنده خاک ریختیم، کارتن و ظرف آلمینیومی آب کوچیک رو دور انداختیم و اومدیم بالا. خونه انگار کم نور تر شده بود. داغ بزرگی نبود. اما دلم میسوخت. بعضی وقتا از اینکه چرا هر چی امکانات هست در اختیار انسان هاست دلم میگیره. بعضی وقتا از غربت پرنده ها و حیوونایی که هر روز تلف میشن، در حالیکه خیلی ساده میتونستن زنده بمونن دلم میگیره. طبیعیه. زیاده. ولی این اندوه من رو کم نمیکنه. بیشتر میکنه. چند برابر میکنه. به اندازه همشون.

     

    اونی که گوشه بالاست ظرف آبش بود.

    و جلوش دونه های گندم له شده ای که ازش خواهش میکردم بخورشتشون ...

    + گذاشتن این عکس اصلا ساده نبود

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

    دلم نمیخواست انقدر شکننده باشم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹