چند سالی بزرگ تر شده ام. خودم را بیشتر میشناسم. از قسمت های نازک تر قلبم آگاهم. جاهای نشکنش را میدانم. بعضی روز ها ترقه میترکد در دلم. نزدیک شیشه های کم طاقت. اتفاقی نمیافتد. کمی میلرزد. یادم میرود. بعضی روز ها این ترقه ها، دقیقا کنار شیشه های چند دهم میلیمتری میترکد. میگذرد. یک بار نارنجک ترکید. انطرف تر بود. ولی نارنجک بود. شیشه ها امدند پایین. چند سالی طول کشید تا بند زدیمشان. بزکشان کردیم. تمام شد. خوب بود. همه چیز خوب بود. حالا شیشه ها حساس شده اند. بیخ گوششان بشکن بزنم میلرزند. شوک صوتی کمی بیشتر باشد دوباره میریزند پایین. این بار نمیشود بندشان زد. احتمالا باید جای خالیشان را تا آخر زندگی کوتاهمان با قرص های آرامبخش پر کنم. چاره چیست. خدایا پناه میبرم به خودت.