دیشب دایی بزرگ و زندایی اومدن خونمون. عید به عید بهشون سر میزنیم. بار اول ناهار پیششون بودیم. قیمه آلو. طعم بهشت میداد. زندایی سفید منظره، لاغر اندامه و قامتش خمیده است. دایی موهای سفیدِ تنک و کوتاهش رو رو به پایین شونه میزنه، ریشای طوسی روشن مرتبی داره و پوستش به سبزه میزنه. قامت کوتاهی داره، کمی بلند تر از زندایی. اونقدر مهربون و خوش مشرب که هر بار که میبینمش باید به خودم یادآوری کنم زهرا، دایی نامحرمه، نپری بغلش. دایی لرزش شدید دست داره. چایی رو توی لیوان سرخالی میریزه و با کمک دو دست و زانوی پای چپش لرزش دستش رو برای خوردن چایی کنترل میکنه. موقع برداشتن قاشق دو تا دستش رو دور قاشق قفل میکنه تا بتونه قاشق رو نگهداره. دیروز که داشتم بشقاب رو برای میوه میزاشتم جلوی دایی، همچنان که داشت تشکر میکرد، لبه ظرف رو با دست گرفت، لرزش دستش رو از اونطرف بشقاب حس کردم. شاید اگه من جای دخترِ دایی بودم روزی سه بار به قاعده نماز یومیه دستای دایی رو میبوسیدم.

موقع خداحافظی بعد از روبوسی، زندایی سرم رو خم کرد و پیشونیم هم بوسید.