خب آره. یه نفر توی زندگیم هست که واقعا دوسش ندارم. نمیگم متنفرم، چون خب. شاید خدا دوسش داشته باشه. حالا این بنده خدا هم بهم نزدیکه، هم بی نهایت به من و زندگیم فکر میکنه و نظر میده! و خب خیلی پر صحبته! دقیقا دارم توی استفاده از کلماتم رعایت میکنم. آره داستان اینه که ایشون خیلی بهم نزدیکه، من هم یه حالت خیلی بدی دارم، یعنی اصلا ایشون صحبت میکنه و نظر میده و حرف میزنه من سلول های مغزم به جون هم میافتن. کلا موضوع صحبت هاش یا در مورد من و زندگیمه. یا در مورد مشکلات خودش و بقیه. بعضی وقتا هم از چیزایی ک به نظرم اصلا جالب نیست هیجان زده شده و داره در مورد اون صحبت میکنه. واقعا به نظر میرسه تعامل با این آدم امتحان زندگی منه. چون واقعا دلم میخواد اصلا توی زندگیم حضور نداشته باشه. از هر طرفی هم میرم به یه طریقی وارد زندگیم میشه. به یه طریقی خودش رو نزدیک نگه میداره، من از هر دری میرم اون از در دیگه ای وارد میشه و این واقعا برام عذاب آوره. آدم بدی نیست. درسته بهم بدی زیاد کرده، درسته رعایت خیلی چیزا رو نمیکنه و نکرده. درسته مراقب استفاده از کلماتش نیست. درسته خیلی از نظراتش با ادله محکمی اشتباه هست. ولی آدم بدی نیست یعنی نمیدونم واقعا خدا شاید، احتمالا دوسش داره و خب. من دلم میخواد یه جوری باشه که انگار اصلا توی زندگیم نیست. اما هست و جوری نیست بگم که «اوکی، از زندگیم میندازمش بیرون» میدونم این تاوان خیلی زیادیه. یا اصلا من نمیتونم اندازه بزنم اشتباهاتشو که بخوام برای قصاصش پیمانه تعیین کنم. با این آدم احتمالا تا پایان زندگیم تعامل خواهم داشت و با احتمال خوبی اینهمه احساس منفی و دارک  و حالت بد و غیر کاربردی انزجار تا پایان زندگیم همراهم خواهدبود و بسیار اذیت خواهم شد و همینقدر دوستش نخواهم داشت. همینقدر با هر کلمه ای که صحبت میکنه مخالفم و از رفتارا و کاراش و طرز تفکرش و همه چی، همه چی خوشم نخواهد اومد. واقعا دلم میخواد بشینم از مصائبی که همصحبتی باهاش برام داره برای بقیه تعریف کنم و برای خودم یار جمع کنم اما صرفا دارم سعی میکنم «مراقب رفتارم باشم». هر چند گاهی هم صحبت کردم. ولی خب احساسم سراسر «بدم میاد» ـه از ظاهرش، پوستش، کلماتش، فکرش، حرفاش، نوع راه رفتنش. و مدام این احساسات به دلیل نظرات خیلی منصفانه و صادقانه و فیلسوفانه و عالمانه اش تکرار میشه(!). این احساس رو دارم. به هر صورت میخواستم بگم که انگار حضور این آدم توی زندگی من امتحان منه و من قراره با رفتار پسندیده و شایسته باهاش مواجه بشم. یعنی امیدوارم اینطور باشه، بعضی وقتا واقعا کلافه میشم و عکس العمل دارم و واقعا سعی میکنم حداقل لحن خوبی داشته باشم و مستقیم حرف دلمو نگم. اما شاید خیلی وقتا خروجیم شبیه کسی بشه که واقعا داره از میزان بول شت بودن چیزی بالا میاره و ابرو هاشو بالا داده و پشت چشم نازک کرده و میگه: «واقعا به نظرم داری مزخرف میگی، اصلا فکر میکنی وقتی این حرفا رو میزنی؟ چرا طوری هستی که انگار برای این میزان خزعبلات پول میگیری؟ خودتو میزنی به نفهمی یا واقعا متوجه نیستی؟ چه سودی بهت میرسونه انقدر احمقانه رفتار کردن؟ هیچوقت اطرافیانت بهت متذکر نشدن که این رفتارت مزخرف و عصبانی کنندت است؟ دقیقا چی توی جمجمت قرار داره که چنین چیزایی به زبون میاری؟»

آره خب. این جملات خیلی توی تعامل باهاش از ذهنم عبور میکنن و قراره من در مقابلش رفتار شایسته و پسندیده ای داشته باشم.