من راهی تو ام

ای مقصد درست

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

شاید اگه من جای دخترِ دایی بودم روزی سه بار به قاعده نماز یومیه دستای دایی رو میبوسیدم

دیشب دایی بزرگ و زندایی اومدن خونمون. عید به عید بهشون سر میزنیم. بار اول ناهار پیششون بودیم. قیمه آلو. طعم بهشت میداد. زندایی سفید منظره، لاغر اندامه و قامتش خمیده است. دایی موهای سفیدِ تنک و کوتاهش رو رو به پایین شونه میزنه، ریشای طوسی روشن مرتبی داره و پوستش به سبزه میزنه. قامت کوتاهی داره، کمی بلند تر از زندایی. اونقدر مهربون و خوش مشرب که هر بار که میبینمش باید به خودم یادآوری کنم زهرا، دایی نامحرمه، نپری بغلش. دایی لرزش شدید دست داره. چایی رو توی لیوان سرخالی میریزه و با کمک دو دست و زانوی پای چپش لرزش دستش رو برای خوردن چایی کنترل میکنه. موقع برداشتن قاشق دو تا دستش رو دور قاشق قفل میکنه تا بتونه قاشق رو نگهداره. دیروز که داشتم بشقاب رو برای میوه میزاشتم جلوی دایی، همچنان که داشت تشکر میکرد، لبه ظرف رو با دست گرفت، لرزش دستش رو از اونطرف بشقاب حس کردم. شاید اگه من جای دخترِ دایی بودم روزی سه بار به قاعده نماز یومیه دستای دایی رو میبوسیدم.

موقع خداحافظی بعد از روبوسی، زندایی سرم رو خم کرد و پیشونیم هم بوسید.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۳۰ مهر ۰۳

    و این تنها دلیلی است که مسلمانم

    این روز ها در تایم های ۵ دقیقه ای استراحتم میرقصم. سکرت گاردن و ریچارد کلایدرمن میزارم و خودم را با موهای بالیاژ شده‌ی گوجه ای بالای سرم و بلوز آستین بلند نخ پنبه یقه هفت گلبهی رنگ تصور میکنم. درحالیکه در سالن ۲ هزار نفری با صندلی های خالی در حال نواختن پیانو هستم, خدا از گوشه سالن به من لبخند میزند و من همینطور که انگشتانم را روی کلاویه های سیاه و سفید میرقصانم، به چشمانش نگاه میکنم. این روز ها دلم میخواهد هفته ای یک روز بلند شوم برم سوارکاری. دلم میخواهد در آبراهه های ونیز روی یک گوندولای مبله نشده بنشینم و رئوف و فایک بخوانم. دلم میخواهد امام زمانم زود تر بیاید و به جهان بگوید که اسلام چیزی جز میل به خوشبختی نیست. و دستم را بگیرد و از فکر های اشتباهم مثل پدری که دختر بچه اش را، بیرون، به آغوش بکشد. نامحرم نباشد و من از ترس فراق اشک نریزم. این روز ها احساس میکنم وسط دینِ دیگران، آب‌راهی برای خودم باز کرده ام. از دنیا لذات حلالش را برداشته ام و کیفش را میبرم. همینطور است. امروز داشتم فکر میکردم بروم گردنبند و انگشتر و گوشواره هایم را بدهم.. کسی درونم پرسد: چه تضمینی هست که برگردد؟ گفتم: برنگردد! گفت: اصلا از کجا معلوم به دستشان برسد.. از کجا معلوم راه درستی باشد.‌. این آخری ابلیس بود. از چند ماه بعد ازینکه به خدا ایمان آوردم و مسلمان شدم، چند وقت یکبار دست میگذارد روی شقیقه ام و میگوید: شاید اشتباه کرده ای. میترسم آخرش کار دستم بدهد. میترسم به دلم شک بیاندازد و این شک کار دستم بدهد. چه کسی دلش نمیخواهد خوشبخت شود؟ من خودخواهانه دلم میخواهد خوشبخت باشم و این تنها دلیلی است که مسلمانم. حالا برای این خوشبختی که گاهی طعم لذتِ توأم با اطمینانش را در قلبم حس میکنم، باید چالش ها را پشت سر بگذارم. چالش هایی مثل حجاب، مثل حفظ حریم با مردها. مثل انفاق، مثل تواضع، مثل خویشتن داری، خویشتن داری، خویشتن داری. میدانم، اما هوسشان. هوس لذات زودگذر و فریبنده و رنگارنگشان‌، طعم خامه‌‌ای خیالشان. میترسم آخر کار دستم بدهند..

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۰۳