من راهی تو ام

ای مقصد درست

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

ح. و ما ادراک مالح.!

یکم دیگه هم توضیح بدم. ح. وقتی میخواد یه چیزی بگه که با نظر کارفرما در تناقضه. جملش رو اینجوری شروع میکنه: «شما کاملا درست میگید همینطوره. اینجا یسری توضیحات تایید کننده نظرات کارفرما و تکمیل کننده اون میده. این جملات رو بسیار خوب ادا میکنه. چیزایی که اضافه می‌کنه رو طوری میگه که شنونده میگه: «WOW» بعد این بحث رو کاملا فید شده میچسبونه به مساله ای که متناقض با حرف کارفرما هست و بدون اینکه اشاره کنه «شما دارید اشتباه میگید» روش درستش رو توضیح میده. این وسطا هی نظرات درست کارفرما رو با پیشوند «همونطور که گفتید» یارآوار میشه و بینش اصلاح شده‌ی اون ایدئولوژی غلط رو که قبول نداره رو بیان میکنه.‌ انقدر خوب اینکارو میکنه که طرف کاملا قانع میشه. بعد یه جمع بندی از کل ماجرا میگه و انتهاش میگه «به این دلایل ما اینطوری عمل میکنیم» و شنونده بدون اینکه بفهمه باهاش همراه شده نظرش رو تایید کرده و بهش اعتماد کرده. اینجا خیلی مهمه که ح. آدم متخصص، Open mind و انتقاد پذیری باشه. و در ظاهر کاملا اینطور به نظر میرسه. من حتی نمیتونم این سطح رو تصور کنم. فعلا دارم چیزای خیلی ابتدایی رو سعی میکنم انجام بدم. چیزایی که بقیه به راحتی بلدش هستن

  • ۱ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲۳ مهر ۰۴

    ح. و آموزش مهارت های نرم برای یه ذهن صفر و یک!

    ح. یه آدم خیلی موفق و خفن توی حوزه تک هست. این روزا داره سافت اسکیل های ارتباط با کارفرما رو بهم یاد میده، روزی نیم ساعت یک ساعت صحبت میکنه، توی موقعیت سکوت میکنه و منتظر میمونه، و به نوع واکنش من به موقعیت بازخورد میده. خیلی برام جالبه. واقعا توی این مسائل گیرایی بالایی ندارم و مدام موقعیت های مختلف رو باهم قاتی میکنم، پیمانه هایی که دارم و متر و معیار هام رو گم میکنم. علتش واضحه، نمیتونم مسائل دنیای بیرونم رو به ساختار صفر و یک مغزم مپ کنم. برای همین بار ها گیج میشم. ح. خودش خدای سافت اسکیله، وقتی ازش سوال میپرسم به جای اینکه یه جواب کوتاه درست و متقن بده، بهم یه مسیر جالب نشون میده، بعد من باید ازون مسیر یه الگو در بیارم. خب چندان آسون نیست. دلم میخواد ازش بپرسم این از اولی که دنیا اومدی دیفالت روت نصب بود؟ یا به مرور یادش گرفتی؟ امروز ک. میگفت آقای ح. داره به شما سافت اسکیل های خیلی ارزشمندی یاد میده. همینطوره. این چیزایی که بهم میگه دقیقا «چرایی» های موفقیت خودش و خیلیای دیگه هستن. امیدوارم بتونم درسا رو خوب پس بدم و بعدا سرم رو بگیرم بالا و بگم من این مهارت ها رو به لطف آقای ح. یاد گرفتم. و به لطف خدا.

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۲۲ مهر ۰۴

    ماهی قرمز

    به نظر میرسه من بخشی از خاطرات رو فراموش کرده بودم. خیلی درگیر عذاب وجدان بودم و فکر کردم دارم تاوان نادیده گرفتن هامو میدم. ولی قضیه اینطور ها هم نبود. من هیچ حرکتی نمیزدم چون دلواپس آینده بودم و مسئولیتش رو نمیخواستم بپذیرم و مهم تر ازون چون «احساسی نداشتم» و اگه احساسی میداشتم با اختلافی از اون حرکت میکردم. تموم شد. به نظرم این همه‌اش بود. هیچ مهم نیست دیگه چه اتفاقی افتاده. من رکورد های تازه ای از فراموش کردن رو شکوندم. همه چیز رو فراموش کرده بودم و حتی وقتی بهش برگشتم به خاطر اینکه پاره‌ای از اونا رو یادم نبود، حسابی بهم ریخته بودم. داشتم توی عذاب وجدان دست و پا میزدم و با خودم فکر میکردم چطور تونستم انقدر نادیده بگیرم آدما رو. به نظر میرسه هر چه که بوده خواست خدا بود و سپاسگزارشم.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۱۵ مهر ۰۴

    آدما عوض میشن. انقدر که گذشته خودشون رو نمیشناسن و این ترسناکه

    داشتم توی کامنتا میچرخیدم کامنت میم رو دیدم. خیلی طولانی. خوندم. انگار اولین بار بود اینو میخونم. نمیدونم اونسال که اینو خونده بودم بعدش چه فکری با خودم کردم. هیچی از کامنتش یادم نبود. میم مدت زیادی خاطر خواه کسی بود که درون من میدید بی نهایت خویش تن دار، با تقوا، شاید هم مغرور. خروجیش شبیه تقوا بود و خروجی جذابی بود. کاری ندارم. میخوام بگم من چرا به هیچکس به هیچکس، هیچ چراغ سبزی نشون نمیدادم. من دوران نوجوونیم به شدت از ازدواج میترسیدم. یک بار عاشق یه کاراکتر سریالی شدم و ازون به بعد فهمیدم عشق تماما دروغه. من در حالیکه میدونستم این مضحکه اون کاراکتر رو دوست داشتم. و چون اون کاراکتر رو دوست داشتم، بازیگرش رو هم دوست داشتم. این بی نهایت عجیب و واقعی بود و دقیقا میدونستم چه اتفاقی توی مغزم افتاده که من ازون شخصیت خوشم میاد. ازون احساس خیلی چیز یاد گرفتم‌. اینکه عشق فریبه. اینکه ما عاشق آدما نمیشیم بلکه عاشق چیزی میشیم که ازشون دریافت میکنیم. یا چیزی که نیاز داریم دریافت کنیم. اینکه عشق به شخص معشوق ربطی نداره. اون آدم ممکنه کیلومتر ها با معشوق ما فاصله داشته باشه. اون شاید یکی از بدترین و خوب ترین تجربه هام بود. بعد ازون قضیه به همه معشوق ها بی اعتماد شدم. حتی خودم. اینکه اجازه بدم کسی که عاشق من شده سمتم بیاد مثل این بود که سر مرگ و زندگیم قمار کنم. من نمیدونستم اون آدم با چه تصوری داره سمت من حرکت میکنه. من شاید هرگز اونطوری که او تصور میکرد نبودم و اونموقع یه فاجعه رخ میداد. من از ازدواج میترسیدم. فکر میکردم هیچ حساب و کتابی نداره. هر چی تحقیق کنی و هر چی صحبت کنی هر چی قبلش رابطه داشته باشی آخرش چیزایی هست که خبر نداری چیزایی که زیر یه سقف و توی چالشا فقط دیده میشه. واقعا هم همین طوره. به خاطر همین موضوع هرگز، هرگز، هرگز روی کسی اصرار نکردم. چون اصلا نمیخواستم سر زندگیم قمار کنم، از آینده خبر نداشتم، حدس میزدم رابطه داشتن و استارت زدنش مورد پسند اون بالاسری نیست و نمیتونستم مسئولیت این رو بر عهده بگیرم. من بادبان کشیده بودم. خودم همیشه so so بودم. هیچوقت نظر قطعی نمیدادم. جرئت نمیکردم. یه نفر بود اعتقاداتش کلا با من متفاوت بود. کلا توی یه زاویه دیگه ای بود. اما من فکر میکردم شاید امتحان زندگی من این باشه که با همچین آدمی زندگی کنم (خنده دار بود). حتی کسایی که ازشون خوشم نمیومد. فکر میکردم «شاید این امتحان زندگی من باشه» بعدا مشاورم بهم گفت نه! حتما باید به دلت بشینه. و فقط اینجا تونستم فقط با عزت و احترام و عذاب وجدان به چند نفر جواب منفی بدم. اما هر چیزی غیر از این موضوع تماما از انتخابم خارج بود. علاوه بر اینا من راحت گول میخوردم. میدونستم اگه اجازه بدم آدما بهم نزدیک بشن راحت میتونن گولم بزنن. میدونستم با چشمای باز و آگاهی از گول خوردن، گول میخوردم. میدونستم لذت میبرم و نسبت بهشون سست میشم. برای همین هیچوقت هیچوقت نزاشتم کسی نزدیک شه. از این سست شدن، از اصرار کردن، از به دوش کشیدن مسئولیت آینده واقعا هراس داشتم. تمامش رو به بالاسری سپردم و این بهترین کاری بود که میتونستم کنم. شاید خیلی جاها هم اشتباه کردم و او بازم کریمانه برام جبران کرد. مثل این روزا که ذهنم درگیر اینه که چرا هنوزم تموم جهان دارن کار دیگه ای میکنن و من اونموقع کار دیگه ای کردم.

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۱۴ مهر ۰۴

    میم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۱۳ مهر ۰۴