من راهی تو ام

ای مقصد درست

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت!

اینجا نوشتن ایده خیلی خوبیه. ولی فکر کن مثلا روزی 2 بار باید بار کلاف های سردرگم ذهنم رو روی کیبورد لپتاب خالی کنم. چی میشه؟ وقت گرانبهای شما رو تلف میکنم. پس برای اینکار عذاب وجدان میگیرم و این موضوع خودش یه کلاف سردرگم ذهنی دیگه برام میسازه. بامزه است! مارک منسون به چنین حالت هایی میگه حلقه بازخورد جهنمی. به نظر مقارن با این موضوع میاد. این میشه دومین یا سومین پست امروز. یکیش پیشنویسه. یکی دیگه هم یادم نیست که گذاشتم یا نه. خلاصه هر بار بخوام اینهمه واژه کنار هم ردیف کنم واقعا حوصله خواننده رو سر میبرم. اما زهرا بیا واقع بینانه نگاه کنیم تو نوشتن رو برای سرگرم کردن خوانندهانجام نمیدی که الان برای سر رفتن حوصلشون انجام ندی. اینکار برای پیاده کردن بار فکری خودت بود و هنوزم همون کارکرد رو داره. البته اگه گیر حلقه بازخورد جهنمی نیافتی. ام. درسته. شیر کردن اینهمه اطلاعات به صورت پابلیت و روی فضای www خطرناکه. خب کنکله. نمیتونی اینجوری به نوشتن ادامه بدی. میتونی روی پست ها رمز بزاری. به نظر زیادی مسخره میاد نه؟ یادمه هر وقت یکی میدیدم که کل پست هاش رمز داره اینجوری بودم که خب WTF ؟ مجبور بودی؟ واقعا شاید مجبور بوده زهرا! مثل تو. الان

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۳۰ شهریور ۰۴

    مرسی که حمایتت رو دارم. تو لول دغدغه های منو بالا میبری

    میدونی baby سخت ترین قسمت درس خوندن این نیست که باید منطق پشت انتگرال ها رو برای حل مسائل مالتی دایمنشنال بدونی. بلکه سخت ترین قسمتش اینه که باید وقتی که ناراحتی و دلت میخواد زار زار اشک بریزی درس بخونی. باید وقتی که نا امیدی و حوصله نداری درس بخونی. باید از تفریحاتت و آسایشت بزنی و درس بخونی. راستش نسخه «بریم پاریس تا بتونیم با آرامش برای کنکور درس بخونیم» روی من جواب نیست. حالا کسی هم کارت دعوت نفرستاده. ولی تجربه های جدید فقط ذهن منو از موضوع اصلی منحرف میکنن. من تا 8 ماه آینده بیخیال خونه جدید میشم بخش زیادی از فکر کردن به اینکه «کجای خونه رو چطوری خوشگل کنم» ها رو میزارم کنار. برنامه ریزی برای هر بعدازظهر و خوشگذرونی رو میزارم کنار. کمتر میرم پیش مامان بابام. شاید هیچ سفری نرم. و قسمتای سخت درس خوندن برای کنکور ایناست. ولی من تجربه های خوب زیادی دارم. هم از کنکور کارشناسی هم از شاغل بودن. هم از کتابایی که خوندم. میدونم همه چیز درست پیش نمیره. مهم نیست من نتونم اونجوری که دوست دارم درسا رو بخونم. فقط مهمه اینه که این مسیر رو رو به جلو حرکت کنم. مهم نیست نتیجه چی میشه. مهم اینه که برای نتیجه دلخواهم تلاش کنم. baby درس خوندن وقتی دلت نمیکشه یا وقتی میبینی چیزایی که خوندی رو کلا یادت رفته خیلی سخته. اما کاریه که باید انجامش بدم چون اینو خودم انتخاب کردم. درس خوندن و رفتن سر کار و باشگاه و هندل کردن کارهای خونه خیلی خیلی سخته. ولی این کاریه که من انتخابش کردم و انجامش میدم. تازه پوئن مثبتمون اینه که برای کارهای خونه حمایت احسانو داریم عزیزم امیدوارم برای چیزایی که دوست داری تلاش کنی و توی تلاش کردنا و اذیت شدنات یاد بگیری که یا باید از نداشتن اونا اذیت بشی. یا از سختی های داشتنشون. هیچ آسایشی وجود نداره. دنیا ته نداره و همیشه چیزای بیشتری برای خواستن هست. هنوز ارشدو قبول نشدم دلم دکترای MIT رو میخواد. بامزه است نه؟ مطمئنم وقتی دارم توی MIT قدم میزنم هم دلم چیزای بزرگتر دور از دسترسی میخواد! این قانون دنیاست و خدا جهان رو اینجوری خلق کرده. ترمزم رو قراره کجا بکشم؟ IDK

  • ۱ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۳۰ شهریور ۰۴

    یعاملنی ابطیب و احساس

    بعضی موسیقی ها انقدر زیبان که دلم میخواد زبان مقصدشو یاد بگیرم. توی آهنگای انگلیسی اینکار خیلی راحته، عربی و گیلکی رو هم میتونم یه کاری کنم ولی آهنگای سوری و ترکی رو نه. شاید پلی لیست favorit هامو باهاتون شیر کردم (مریم میگه دیگه خیلی EQ ت بالا رفته. اینطور به نظر میرسه) یه آهنگ سوری هست never lie away از رئوف و فایک، این خیلی زیباست، رئوف فایک can't bye me loving هم خوندن. اینم فوق العاده است. این never lie away خیلی مشهور شده بود. من از روسیش هیچی نمیفهمیدم! خیلی دنبال کاور انگلیسیش گشتم پیداش کردم اسمش هست never lie to me. اینی که پیدا کردم ریمیکسه. ریمیکس هم سلیقه من نیست. مثلا یه ترندی از شیرین عبدالوهاب بود توی اینستا اسم آهنگ بود الوتر الحساس(وای این خیلی خیلی رمانسیة‍س) هر چی سرچ کردم نتونستم غیر ریمیکسش رو پیدا گنم انگار نسخه رسمی فقط ریمیکس بوده! مهم نیست. میخواستم بگم اینا اینجوری هستن که من بار اول آهنگو میشنوم بعد میگم او گاش چه ملودی دلنشینی دارن بعد در حالیکه زبان مقصد رو بلد نیستم به سختی اسم آهنگ و ترجمش رو پیدا میکنم. خیلی وقتا ترجمش منو نا امید میکنه. با خودم میگم شت، چنین ملودی زیبایی چنین محتوای بیخودی داشت؟ ولی در مورد آهنگای عربی معمولا اینطور نبوده. شاید مترجم خیلی هنرمندانه ترجمه کرده. عربی زبونیه که وقتی توصیفاتش میخواد به فارسی ترجمه شه هر کلمش به یکی دو تا جمله مپ میشه شایدم این دلیلش باشه. یادمه وقتی ن. داشت برای مجموعشون ازم مصاحبه میگرفت. فکر کن مجموعه ای حزب اللهی در حد سپاه! بهم گفت موسیقی گوش میدی؟ گفتم آره. گفت اونور آبی گوش میدی؟ گفتم آره. گفت چی گوش میدی از کی گوش میدی؟ گفتم از هر چی خوشم بیاد. آخرش هم اینا مانع پذیرشم نشدن. نمیدونم پس چرا پرسیدن اینا رو. من از دنیای خواننده ها چیز زیادی نمیدونم، فقط به موسیقی علاقه دارم مثل احسان. ملودی های لطیف آهنگا رو دوست دارم. و به خاطر زیبایی که توی این نت نوازی ها هست گاهی پیگیر اسم موسیقی و خواننده اون برای پیدا کردن more suggestions  میشم. مثلا سبک رئوف و فایک رو دوست دارم اما از بین ۷، ۸ تا آهنگش که رندم زدم پلی شه همین دو تا بود که برام ارزش گوش دادن داشت. یا مثلا let me down slowly این آهنگ فوق العاده اس. اینو دو روزه خفظ شدم! دنیای موسیقیایی من خیلی مینیمال و سادس. فقط وقتی از چیزی خیلی خوشم بیاد به پلی لیست favoritام اضافش میکنم. الان این پلی لیست از مداحی های پویانفر و حیدر البیاتی و حاج محمود داره تا آهنگای رئوف فایک و بیلی آیلیش و حنین شاطر و چارتار و عرفان طهماسبی و ریچارد کلایدرمن. پلی لیستی که هر چند ماه بروز میشه و کلکسیون موسیقی هایی هست که طی سالها دوستشون داشتم. دلم میخواد اینا رو باهاتون شیر کنم و بیایم اینو بزاریم روی حساب اینکه من خیلی EQ ام بالا رفته!

  • ۱ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • جمعه ۲۹ شهریور ۰۴

    من نمیدونم این قشر پروتئینی توی سرم داره از کی فرمان میگیره!

    فکر میکنم راهی به جز نوشتن برای آروم کردن ذهنم نباشه. مخصوصا الان که الف و میم مهمونمون هستند و من یک هفته ای میشه که تصمیم گرفتم برای کنکور درس بخونم و برای شام سالاد سزار (اموجی آب از دهان راه افتادن) درست کردم. هر چند مثل هفته پیش که داشتیم دستامونو تا آرنج باهاش میخوردیم نشد. امروز هواپزمون رسید و خیلی مینیمال و کیوته. دیروز کتاب شاپوری رسید. چند روزی میشه که عکسای شریف رو ندیدم. آخه واقعا نماد این یونی باید یه علم دراز بی قواره که از وسط دو تاساختمون درومده و نصفشم لای درختا پنهون شده باشه؟ اصلا چی شد که شریف شد شریف؟ حالا مهمونا رفتن مراسم رمضانی (رمضانی بود؟ همونی که خیلی کیوت و ناز صحبت می !!صدای فیش سر رفتن دم‌جوشی که گذاشته بودم روی شعله کوچیک گاز اومد. رفتم بهش سر زدم، سر رفته بود و شعله رو خاموش کرده بود. وایسادم یکم بجوشه، ریختم توی لیوان و با یه شاخه نبات آوردمش اینجا. جملمو تکمیل کنم: کنه.) خواست خدا بود. قرار بود بریم پارک و جوج بزنیم. احسان آگهی مراسمش رو دید و به مامان اینا گفت. مامان خیلی دلش کشید که برن. منم گفتم از فرصت استفاده کنم برای درس خوندن. ولی ذهنم به قاعده همین متن نامرتب و درهمه و فکر میکنم راهی به جز نوشتن برای آروم کردنش ندارم. ز. چند روز پیش بهم گفت شما آی کیو بالایی دارید. ولی روی مهارت های ارتباطی باید کار کنید. منظورش EQ بود. میخواستم بگم. کی اینو بهت گفته عمو جون؟ صدای گمب اومد. نمیدونم چی بود. از بعد از جنگ، هر صدای گمبی مشکوک به حمله است. اینکه دقیقا کی اینو به ز. گفته خیلی برام سواله و بارها ذهنم به این سوال مراجعه میکنه. اهمیتی داره؟ به نظر نمیرسه. هر کسی گفته باشه. من اصلا از ز. خوشم نمیاد و نمیدونم چرا مغزم در مورد پاسخ این سوال سناریو پردازی میکنه. یه بار گفته بود دکتر ح. خیلی شما رو (جملش چی بود؟ اصلا یادم نمیاد. مضمونش این بود که خیلی شما براش اهمیت دارید) اوندفعه هم تا مدت زیادی ذهنم مشغول این بود که چرا. خب من آی کیو بالایی دارم. اینو خودم نفهمیدم. اوایل معلم ها به مامان بابام میگفتن. از همون ابتدای دوران تحصیلم اینو مدام میگفتن. من دیگه بهش سر شده بودم. فکر میکردم مدلشه و غیر از این نیست. الان هم اینطور فکر نمیکنم. تا موقعی که برای ازدواجم تست کتل دادم. مشاور گفت IQ ت بالاست. اینو از کجا فهمید؟ از اینکه تونستم کسر متفاوت از بین 2/14 و 3/24 و 5/35 و 8/19 رو پیدا کنم :) بامزه است نه؟ بعدا تست هوش دادم همونی که باید الگوی بین یسری تصویر رو پیدا کنیم، نمره IQ ی که داده بود در حد انیشتین بود :)))))) البته اینکه یکی دو بار تا نصفه رفته بودم و الگو ها برام آشنا بود بی تاثیر نبود. بار بعدی که تست دادم رکورد هوشمندی همه قرون و ادوار گذشته رو زده بودم :)) همچین آدمی داره این متن رو مینویسه. نمیدونم اینا چقدر اعتبار دارن و مطمئنم اینکه تست رو قبلا زدم توی اینکه نمرم اونقدر بره بالا بی تاثیر نبوده اما بقیه نشونه ها رو نادیده نمیگیرم. مثلا توی مدرسمون یه نمایشگاه بود و همکلاسی هام غرفه داشتن. یکی از این اسباب بازی هست اسمش چیه؟ برج چی چی. کلی حلقه داخل میله اس. از اندازه بزرگ به کوچیک. اینو باید کلشو جابجا میکریدم به یه حلقه دیگه با یه شرطی که شرطشم الان یادم نمیاد. این به عنوان یه مسأله سخت بود. چون موضوع رو با هیجان برامون تعریف میکردن و میگفتن فلان قدر جایزه داره. بعد من اینکارو کردم. ولی چون طولانی شده بود (شاید نیم ساعت) و کسی حوصله نداشت بالای سرم وایسه قبول نکردند! مهم نبود قبول کردند یا نه. من خودم فهمیدم کار ویژه ای انجام دادم. یا سالی که تیزهوشان و نمونه آزمون ورودی میگرفتن من بدون اینکه بدونم تیزهوشان کجاست یا چی آزمون دادم و زارت قبول شدم. یادمه سوالاش خیلی بامزه بود، داستان میگفت و از توی داستان سوالای تحلیلی و منطقی میپرسید. سال کنکور هم چون فکر میکردم با این وضعی که درس خوندم هیچ چا قبول نمیشم، کلا کنکور رو بیخیال شدم و گفتم امسال آزمایشی کنکور میدم و سال بعد دوباره شرکت میکنم. موقعی که رتبه ها اومده بود بابا باور نمیکرد، میگفت ح. یه صفرشو ندیده!. یا سالهای قبل ترش سر کلاسای ریاضی دبستان و راهنمایی یسری فرمول پیدا میکردم که بعدا میفهمیدم یه نفری اینا رو کشف کرده و اسمش شده مثلا فرمول فلانی. یعنی اگه اون نکرده بود اسم من رو توی کتابا میدیدید :)) البته قطعا دسترسی و درک مطالب علمی مثل الان انقدر راحت نبود که زوراشو اونا زده باشند و من درشو باز کرده باشم (چی گفتم!) خلاصه یسری نشانه هست. من نابغه نیستم. اما IQ نسبتا خوبی دارم. اینکه بابام معلم ریاضی بوده توی این که این قسمت مغزم بیشتر تقویت بشه خیلی تاثیر گذار بوده. خیلی ها رو میشناسم که IQ خوبی دارن ولی مثل من این مساله براشون نمود نداشته. خلاصه این منم. ولی اینکه ز. که انقدر از من متنفر بود و همیشه یه طوری با من برخورد میکرد که انگار من یه احمقم، یا انگار قراره بلایی سر کسی بیارم. یا نمیدونم چی و الان یه دفعه ای داره بهم توجه مثبت نشون میده جالبه. اینکه من کلا با توجه نشون دادن هم مشکل دارم بی تاثیر نیست. واقعا دلم نمیخواد کسی توجه خاصی بهم نشون بده. خیلی عادی زندگیتون رو بکنید و با من طوری رفتار کنید که انگار اصلا وجود ندارم. توی دانشگاه خیلی پیش میومد که پسرا توجه ویژه نشون میدادن. به نظرم این یه فرایند طبیعی از زندگی دانشجویی بود. بلا استثنا هر کی توجه نشون میداد یا پیشنهاد دوستی داشت یا امر خیر بیا همو بیشتر بشناسیم! فقط یکی دو نفرشون میخواستن حرص دوستامو در بیارن و به من ابراز محبت کردن. به نظر شما جالب نیست؟ من روی این قضیه توجه نشون دادن واقعا حساسم. دلواپس میشم. یه راوی داشت کاروان راهیان نورمون. این یه بار گفت میخوام سر بزنم به یه مادر شهید که خیلی تنهاست یه پسرش شهید شده و پسر دومش شهر دیگس و خودش توی بیمارستانه کی میاد؟ منو رفیقم رفتیم. کاری ندارم که کلا خیلی با دخترا راحت بود. ولی بعد یه مدت بهم ابراز محبت کرد!! خنده داره نه؟ واقعا مضحک بود. شعر سعدی میفرستاد و وقتی بهش گفتم بهم پیام ندید کلا تموم شد. میدونی منظورم چیه؟ حتی راوی راهیان نور که جانبازه و هم سن بابای من هست هم ممکنه آخرش دارک تموم شه. همه اینا بعد از ازدواجم تموم شد. ولی باز هم دلواپس هستم. دلواپس هستم. و به نظر میرسه روی توجه نشون دادن مغزم شرطی میشه. هر توجه مازادی که دریافت میکنم باهاش راحت نیستم. میدونم دیگه قرار نیست اتفاق مشابهی تکرار بشه. ولی اینم میدونم که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. حتی خودم. این ایده باعث میشه نتونم به سادگی ارتباط برقرار کنم. قرار نیست انقدر راحت باشم که هیچ مرزی رو نداشته باشم. اما انتظار دارم در حدی که بتونم یه کاری که کردم یا چیزی که بلد هستم رو براشون پرزنت کنم راحت باشم. اوندفعه ز. توی جلسه گیر داد به من که توضیح بده! من راحت نبودم و اون لحظه دوست نداشتم. مریم میگه: زهرا توضیح دادن براش سخته. جلسه با ص. بود و من ص. رو از قبل میشناسم. دستشو گذاشته بود زیر چونش یه لبخند ریزی زده بود و مثل کسی که داره میگه گوگولو راحت باش حرف بزن داشت به من نگاه میکرد. خب میدونی اون نگاه چقدر سخت بود؟ انقدر ز. اصرار کرد که من یه دو سه تا کلمه سرهم کردم و توی یه جمله همه ایده هام رو پرتاب کردم بیرون و آخرش هم نفسم بند اومده بود. بعد هم ز. برگشت با یه چهره «خاک بر سرت خیلی افتضاح عمل کردی» بهم گفت: «انگار واقعا هول شدینااااا» بعله دقیقا و سعی کردم اینو بهت حالی کنم!! ازون به بعد دیگه با ص. راحت نیستم. از قضا و شانس مضخرف من کارفرمای پروژه ای که دارم میزنم ص. است. میدونی یعنی چی؟ از همه باید یشتر با او تعامل داشته باشم. حالا مگه من میتونم اونو ببینم و یادم نیاد اونروز چه آبرو ریزی شد!! دلم یاد گرفته خودشو آروم کنه میگه: همه توی زندگیشون آبرو ریزی میکنن و این مهم نیست. این دو سه تا مساله واقعا بی اهمیت!!!! وااااااقعا بی اهمیت یه جوری ذهنم رو درگیر کرده و نگرانم روی کار و زندگی فردیم ساید افکت داشته باشه. اینا اصلا مضوعات قابل بررسی نیستند، یعنی ببین خیلی پوچن. هیچ چیز خاصی نیستن. ز. مهربون شده و این ممکنه به هر دلیلی باشه و به اندازه وقتایی که کاملا بد اخلاق بود بهش اهمیت نمیدم. و پیش ص. یه آبرو ریزی راه انداختم و اونم اصلا حائز اهمیت نیست چون هر کسی توی زندگیش سوتی های کوچیک و بزرگ داره. مشکل اینجاست که روزانه تعامل زیادی با ز. دارم و کارفرمای پروژم ص. است. و این باعث میشه گذر مغزم بیشتر حوالی این دو تا موضوعِ فاقد اهمیت بیافته. راهی دارم؟ احتمالا باید اونو با چند نفر شیر کنم تا آروم شه. خب چه بهتر که اون چند نفر شما باشید.

  • ۳ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۰۴

    عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

    این عطر روحدود ۸ یا ۹ سالگیم، یکی گذاشت توی جانماز صورتی و سفیدی که کادوی جشن تکلیفم بود. تستر بود. شاید ۵ میل. خیلی، خیلی، خیلی خوش بو بود و خیلی دوسش داشتم. هر سال موقع خونه تکونی اونو از توی قوطی های کوچیکم در میاوردم قوطی رو تمیز میکردم، فکر میکردم نگهش دارم یا نه؟ میبوییدمش و نگهش میداشتم. موقعی که وسایلم رو جمع کردم و اومدم خابگاه، بوییدمش و نگهش داشتم. موقعی که ازدواج کردم و وسایل اتاقم رو جمع کردم، همینطور. هر سال موقع خونه تکونیِ کشوی میز آرایشم، موقع اثاث کشی ها. همیشه اونو تا نزدیک بینیم میاوردم و بعد مثل یه دارایی ارزشمند حفظش میکردم. توی این همه سال درشو باز نکردم، که مبادا بوش از بین بره، یه بار خاله بهم یه عطر خیلی خوشبو داد. استفادش کردم تموم شد بردم عطر فروشی و گفتم از این میخوام. خیلی تلاش کرد ولی بویی استشمام نکرد. این ۵ میل رو من تا الان که ۲۸ سالمه نگهش داشتم. امشب رفتم پاساژ برای خرید ادکلن، پرسیدم چمستری دارید؟ یه ظرف شیشه ای کتابی با مایع سبز رنگ آورد. گفتم یه شکل دیگشو ندارید؟ گفت اورجینالش همین شکلیه. بوییدمش. خودش بود. وقتی توی خیابون راه میرفتم بوشو حس میکردم، دستم هنوزم بود چمستری میده. گذاشتم توی کیفم تا برای ۱۱ ام بهت هدیه بدم. این بزرگ ترین و عمیق ترین و عزیز ترین و بهترین چیزی بود که میتونستم برات بخرم 

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۹ شهریور ۰۴