مهم ترین درسی که از این چند ماه گرفتم این بود که اگه «به شدت» کسی رو دوست داشته باشی، مراقب باش. همین الاناس که «به شدت» دلشکسته بشی. سر چی؟ سر چیزای مزخرفی که حتی همون لحظه هم ازشون خندت میگیره.  نمیخوام از حجم دوست داشتنم کم کنم. میخوام فرم خروجیش رو تغییر بدم. یعنی چی. لیبرال ها توی زندگی متاهلی میگن قبل از همسرت، باید اولویت دیگه ای داشته باشی و اون خودته. این موضوع که برای کمتر شدن اصطکاک هایی که منجر به جرقه میشن باید یه اولویت دیگه ای قبل از همسرت داشته باشی بین من(ما) و اونا مشترکه. تجربه، علم یا نقل. مشترکه. اونا میگن خودت. ما میگیم خدات. از نظر عملکرد توی حیطه ی «حالا با همون اندازه احساس، زجر کش نمیشی» یکسانن. تفاوتشون میشه اونجایی که یه جاهایی نمیتونی مرز بین خود خواهی و نجات دادن خودت رو پیدا کنی و شاید یه روزی از خودت برای خود پرستیت نسبت به خانوادت متنفر بشی. ولی اینجا تو مطمئنی که خودپرستی نمیکنی. در حالیکه هوای خودت رو داری. چجوری؟ سپردی خودت رو دست کسی که هوات رو داره. همینقدر ساده. 

.

.

.

← یه مدتی این قانون جذب و این داستان ها خیلی روی بورس بود. همه در موردش حرف میزدن و الخ. اون مدت اوایلی بود که من به خدا ایمان آورده بودم. حدود 16 سالگی.  اون موقع ها من خدا رو با جفت چشماما نمیدیدم. فقط یک نیروی خارجی حس میکردم. اینطور نیود که بشینم و یهو یه نیروی خارجی منو تکون بده. نه. بعضی وقتا چندین روز طول میکشه تا بتونم یه نشونه از یه نیروی خارجی پیدا کنم. چشم و گوشام رو باز میکردم و سعی میکردم همه جا ر با دقت بپام و هیچی رو از قلم نندازم. (واقعا بیان کردن مفایم پیچیده ای که ذهنم رو تاب میده خیلی سخته، اما میخوام تلاشم رو بکنم) عملکرد من نسبت به خدای من اینطور بود که من بهش ایمان داشتم. یعنی چی؟ یعنی خیالم جمع بود. خیالم راحت بود. مطمئن بودم. اطمینان خاطر داشتم که یه خدای مهربون قدرتمند دارم. (آدم دیگه چی میخواست؟) هیچوقت نا امید نمیشدم. هیچوقت نمی ترسیدم. هیچوقت نگران نمیشدم و همه ی روز هام خوب بود. برای من اصلا نبودن خدای مهربون تعریف شده نبود. بدون اون تصور نمیکردم. به هر چی فکر میکردم چیز های مثبت و عالی بود و همیشه همونطور میگذشت. قانون جذب هم یه همچین چیزی میگه. به چیز های عالی فکر کن تا همون اتفاقات بیافته. قدرت فکر من ناشی از ایمانی که به خدا داشتم بود و همه ی زندگیم رو محاط کرده بود.(یه چیزی مثل حالت ایده ال قانون جذب) فقط به مثبت ها فکر کن، تا اونا برات اتفاق بیافتن. میتونم بگم که بعضی وقتا به این فکر میکردم که شاید هیچ خدایی نیست، و فقط قدرت افکار من هست که تعیین میکنه چه اتفاقی بیافته. اما همون موقع فکرم اینطور ادامه پیدا میکرد که حتی اگه خدایی نباشه، من بازم از کسی که سعی کرد بهم بگه همچین موجود خارجی ای وجود داره ممنونم. چون این بی نهایت منو آروم و خوشحال و مطمئن نگه میداره و اساسا به جز همچین فرضی نمیتونستم با اطمینان خاطر زندگی کنم. میدونید یعنی چی؟ این یعنی این که اگه من جوری بزرگ شده بودم که باور میکردم خدایی وجود نداره هم، برای آرامش خودم دوست داشتم توی فضایی قرار بگیرم که فرض کنم که باور کنم خدای قدرتمند با همه ی صفات خوب بی نهایت وجود داره و حواسش بهم هست.

خیلی جذاب بود وقتی فهمیدم حتی اگه این حقیقت نداشته باشه، باز هم این بهترین ایده برای خوشبختی بشریته :)