رفتم طبقه اول بلوک یک.. هیچکسو نمیشناختم.. خیلی حس غریبی بود... توی بلوک چهار ازون آیینه ای رد شدم که سه تایی جلوش عکس داریم.. با شلوار پلنگی..

از بادجه تلفن عمومی زوار در رفته ی کنار حیاط خابگاه رد شدم که وقتی بارون شدید شد سه تایی رفتیم توش و بلند بلند آواز خوندیم..

از اتاقی که برای عروسی هدیه توش جشن گرفتیم.. از مسیرای دوچرخه سواریمون.. از خابگاه حضرت زهرا که گنجینه خاطرات روز های آخر سالمونه.. از پله اضطراریای بلندش که تا آخرش میرفتیم و روشون میشستیم و آواز میخوندیم و ستاره هارو تماشا میکردیم.. 

از زیر اون طاق های مربعی دور حوض وسط کتابخونه رد شدم.. مسیر خابگاه تا دانشکده الهیات.. مسیر سلف تا مسجد... از روبرو دانشکده مدیریت و حوض بزرگ وسطش..

از توی دانشکده مهندسی که شما کلاساتون پایین بود و من بالا.. اونموقع ها چقدر فاصلمون کم بود..

از دانشجو های جدید خوشم نمیومد.. احساس میکردم به ناموسم تعرض کردن..