بمونه به یادگار ازین روزای طاقت فرسا

اینکه دقیقا یه روز قبل ازین که مادرشوهرم اینا بعد از سختیای زیاد برای مرخصی گرفتن دارن میان پیشمون چند روز بمونن، باید صبح از توربوژنراتور زنگ بزنن و پیگیر فیچری که فکر میکردم تا آخر اسفند وقت دارم میشدن. اینکه دقیقا عصر همون روز باید از بومی سازان زنگ بزنن و درمورد محصولی که پارسال براشون ساختم جلسه بزارن، دقیقا یک هفته دیگه نصب دارن و من فایل سورس نرم افزار رو هم پیدا نمیکنم. اینکه دقیقا توی جلسه مدیر عامل شرکت در جواب اینکه این روزا اصلا وقت ندارم، یه تهدیدِ با لبخند تحویلم بده که جای جدیدی که مشغول کار هستی گزارشات تو رو از من میگیرنا. اینکه من با بغض و غصب بهشون بگم که من حواسم به همه چیز بوده و مدام متدکر شدم و شما پشت گوش انداختین. اینکه گردن بگیرم که بیشتر بهتون متذکر نشدم. اینکه فردا شب تور پروژه گردی برای تحویل صفر تا صد کار رو دارم. اینکه قبلش کلاس دارم و قبل ترش نوبت دندون پزشکی دارم و پس فردا مادر شوهرم اینا دارن میان و من باید خونه رو جارو بزنم و یخچال رو تمیز کنم. اینکه باید توی جدال کرختی رکود و دشواری های پیشرفت یکی رو انتخاب کنم و بعضی وقتا فقط نیاز دارم برم بشینم توی رختکن و یه نفسی تازه کنم، یه آب بنوشم، معشوقم رو ببوسم و دوباره بلند شم. اینکه میخوام دیگه بیخیال رسیدن به راحتی، حوصله سر رفتگی، بیخیالی و آسودگی بشم. اینکه بعد از سالها دیگه نمیخوام توی رویام اینو تصور کنم که از بیرون میام توی خونه، کنار پنجره لم میدم روی کاناپه و پاهام رو میندازم روی هم و موسیقی گوش میدم تا زمان بگذره. اینکه دارم آگاهانه انتخاب میکنم که چیزی که عاشقشم رو نداشته باشم، فقط به خاطر اینکه بتونم به چیزی که بیشتر عاشقشم دست پیدا کنم.