دیشب فاطمه و زن عمو رو دیدم. دقیقا وقتی داشتیم با سرعت جت از کنار بلوار رد میشدیم دیدم که نشستن روبروی هم کنار خیابون. دست از پا نشناختم. شاید یه سال میشد که ندیده بودمشون. به احسان گفتم وایساد. با قدمهای تند به سمتشون حرکت کردم. زن عمو از دور که منو دید نشناخت. قدم های نشناختنش خیلی زیاد بود. نمیدونم شاید دوست نداشت بشناسه. شاید دوست نداشت اونجا ببینمش... خیلی طول کشید تا بهم لبخند زد. از دور با چشمایی که از هیجان برق میزد لب زدم: سلام. رفتم جلو بغلش کردم. فاطمه رو هم. دلم براشون بی نهایت تنگ شده بود. زن عموی دوران کودکی من که بی نهایت دوسش داشتم و بی نهایت دوسم داشت.. حالا سرد تر از قبل شده بود و احتمالا دلش نمیخواست منو ببینه.. شاید هم نه.. دلم داشت از توی قلبم کنده میشد. با فاطمه حرف زدیم. اشکمون درومد. داشت از بدیِ عزیز ترین آدمام میگفت. چون عزیز ترین آدمش رو ناراحت کرده بودن... طاقتش رو نداشتم. دختر کوچولوی فامیل حالا ۲۵ سالش شده و از همه چیز سر در میاره.. دختر کوچولویی که بین خانوادش کوچیک ترین تشنجی ندیده و نداشته حالا داره در جریان مشکلات بزرگ قرار میگیره... وسط صحبتامون فاطمه میخندید و میگفت تو خبر نداری.. راست میگف.. مامان اینا از بچگی ما رو توی مساله هایی که بهمون مربوط نبودن دخالت نمیدادن. من هم دختر ناز نازی بابام که طاقت هیچ تشنجی رو نداشت.. هیچوقت از چیزی خبر نداشتم.. موقع رفتن و خداحافظی زن عمو گفت بیا بغلت کنم .. بغض چنگ انداخته بود دور گلوم و نزاشت درست خداحافظی کنم.

حالا روی دلم به اندازه یه جهان غمه برای زن عمو که عاشقم برای عمو که عاشقشم