من راهی تو ام

ای مقصد درست

محبوب، محبوب، عشق تو مرا کشت

گمب، میکوبد توی صورتش، چادر مشکی رنگ از پشت دیوار سر میخورد روی زمین. مرد جوان خم میشود، به زن نگاه میکند مشتش را گره میکند، فحش میدهد و دوباره و سه باره میکوبد. مردم جمع شده اند. صدای پیرمردی بلند میشود. چیکار داری میکنی. پوستش به سرخی میزند و محاسنش سفید است. عینک مستطیلی بدون فریمی به چشم دارد. اسمش آشخ رضا است. شیخ مسجد محله ست.
مرد جوان به پشت سر نگاه میکند مثل خروس لاری بلند میشود: «زن خودمه، به تو چه» صدایش بم است، چهار شانه و قد بلند‌. رگ های گردن و پیشانی اش بیرون زده و صورت سبزه اش به سیاهی میزند. موهای سیاه رنگ کم‌پشت اطراف سرش را پوشانده. پیشانی بلندی دارد و دو چین سر تا سری روی پیشانی را گرفته است. لب های نازک و ابرو های پهنی دارد. سینه اش را جلو داده و به طرف پیر مرد حرکت میکنپد.
زن، روی زمین پلاس شده ناله میکند: «شوهرمه ولش کنید» 
پیر مرد چند قدم عقب میرود. جوان کف دستش را به سینه پیرمرد میکوبد و دوباره داد میزند: به تو چه هان؟ صدای پچ پچ  زن ها می آید
دختر جوانی با احتیاط نزدیک زن میشود، روی دو زانو مینشیند: «میخوای زنگ بزنم پلیس؟» زن لابه میکند: «شوهرمه» 
شخ رضا چند قدم عقب میرود حق نداری بزنیش. مردجوان دستش رابه سیلی بلند میکند، پیرمرد سرش را عقب میکشد و انگشتان مرد جوان از چانه، صورت پیر مرد را به چپ پرتاب میکنند. «به تو چه مربوطه ننشی یا ددش؟» عینک پیرمرد زمین میافتد. سگرمه هایش در هم فرو رفته در جای خودش ایستاده میگوید: مربوطه. من شیخ محلم نمیزارم هر کی هر غلطی خواست اینجا بکنه. صدای تایید حضار بلند میشود. دو نفر جلو می آیند و اطراف پیر مرد را میگیرند. مرد جوان به دور و برش نگاه میکند. دور خودش میچرخد و صدایش را در گلویش میاندازد: «برید». مثل شیر وحشی به اطرافش میچرخد و غرش میکند: «برید. هیچکس کاری نداشته باشه.» و به طرف زنش میرود.  شانه زن را بین انشگتانش میگیرد.و با غیظ و خشم چیزی در گوشش زمزمه میکند. زن صدایش به ناله بلند میشود و مرد دوباره یک مشت به پهلوی زن میزند. شخ رضا دوباره جلو میرود: «ولش کن» مرد جوان بلند میشود. به پیرمرد خیره میشود و به سمتش حمله میکند. جمعیت به صرافت افتاده اند. جوان، پیر مرد را وسط دو موتور زمین زده، فحش میدهد و میزند. 
دختر جوان گوشی را به گوشش چسبانده و با تته پته میگوید: اَاَ اَلو..ببخشید...اینجا زد و خورد شده...یه آآقایی اول.. خاخانومه رو زد... الان.. الان داره یکی دیگه رو میزنه.  
جمعیت  جداشان میکنند. از زیر چشم پیر مرد تا پایین بینی اش رد خون افتاده و عینکش شکسته است. یک نفر شانه مرد جوان را میمالد: این چه کاریست جوان خوبیت ندارد. صدای پچ پچ زن ها به نچ نچ مبدل شده. مردم دور پیر مرد را گرفته‌اند. مرد جوان دور میزند و غرش میکند: گفتم به هیچکس مربوط نیست. زن خودمه. صدای دختر جوانی از میان جمعیت بلند میشود: «زن تو باشه، بنده خدا که هست» مرد داد میزند: «برو خانوم، برو دخالت نکن» پاهای دختر میلرزد. مرد جوان به سمت زنش میرود خم میشود، مچ دست چپش را میگیرد و میکشد «بلند شو» رگ های پیشانی اش بیرون زده در گوشش زمزمه میکند: «خودتو به موش مردگی نزن اگه همین الان بلند نشی اون یکی داداشت هم بگا میدم» زن ناله کنان، خموده و لنگان بلند میشود. زن را میکشاند کنار موتور، بازوی زن را بین پنجه هایش میگیرد. در گوشش با خشم و تهدید چیزی میگوید و خودش مینشیند  پشت موتور. زن چادرش را زیر بغل زده. دست چپش را به موتور تیکه داده و  تقلا میکند. دو بار خودش را بالا میکشد، مکث میکند، خم میشود دستش را به کمرش میگیرد و سر میخورد روی زمین.
مرد ها به طرف مرد جوان میروند. یک نفر دستش را بر شانه مرد میگذارد: صبر کن پسرم، صبر کن حالش جا بیاد الان نمیتونه. یکی میگوید. عجله نکن. میاد باهات. دورش را میگیرند و از کنار موتور دورش میکنند. زن ها به سمت زن چادری میروند. زیر پهلو هایش را میگیرند. یک نفر بطری آب میدهد یک نفر از جیبش شکلات در می‌آورد.  مردم زن و مرد را میبرند دو مغازه پایین تر شیرینی پزی مندسن. جمعیت متفرق میشود.

پلیس سر میرسد. دو سرباز نظام وظیفه با طیب خاطر از روی موتور روبروی کوچه جم پیاده میشوند. آشخ رضا جلو میرود. قضیه را میگوید‌ و به مغازه شیرینی پزی اشاره میکند. سرباز خمیازه ای میکشد و لخان لخان به شیرینی پزی میروند. زن و مرد از آنجا رفته اند و خلوت شده است. 

محبوب تابستان امسال 21 ساله میشود. درشت اندام است و سبزه رو. تا چهار سال پیش با پدر و مادر و دو برادرش زندگی میکرد. معصوم و منیر خواهر های بزرگترش زودتر از او عروس شده اند. شوهر معصوم راننده تاکسی دیزج است. سه چهار ماه یکبار می‌آیند شاهرود، دو روز میمانند و میروند. منیر دو کوچه آن طرف تر نشسته است اما شوهرش غدغن کرده به خانه پدرش برود. چهار سال پیش که مادر یاشار آمد خاستگاری، مثل خاستگار های قبلی گفت نمیخواهم، ازدواج نمیکنم.  جلسه بعدی که یاشار را دید و با او صحبت کرد. نظرش برگشت. میگفت میخواهم با همین ازدواج کنم. یاشار 31 ساله بود. یک سال میشد که طلاق گرفته بود. به محبوب گفته بود تحقیق کنیم دیر میشود بیا سریع ازدواج کنیم. مادر یاشار هم گفته بود پسرم عصبی مزاج است. مامان محبوب دلنگران شده میخواسته زنگ بزند از اهل محل از یاشار پرس و جو کند. محبوب گفته بود تحقیق لازم نیست.  مامانش دور از چشم محبوب یک‌ روز زنگ میزند به همسایه قبلیشان که توی محل برو و بیایی داشته برای تحقیق. خبر دادند دست بزن دارد و جدایی قبلی اش برای همین بوده. به گوش محبوب رسید. بیخیال یاشار شد. اما تا یک هفته با مامانش قهر بود. یک سال بعد دوباره زنگ زدند برای خاستگاری مامان محبوب همانجا گفت نه مجبوب فهمید. بهانه گرفت «شاید خوب شده باشه چرا نزاشتی بیان» یک هفته بعد یاشار آمد پشت در خانه، مامان محبوب هر چه پرسید کیه. جواب نداد. در رو باز کرده نکرده به هم کوبید. محبوب شستصش خبر دار شد. از توی پذیرایی داد زد: کی بود؟ یاشار هم صدایش را شنید. رفت. محبوب به یکی کرده بود«یاشار» میگفت «هی به من میگی چرا ازدواج نمیکنی حالا هم که خودم میخوام همچی میکنی» مامان قبول نمیکرد. کارشان شده بود دعوا مرافه. هر چه گفتند کتک میزنه، گوشش بدهکار نبود میگفت: «درست شده، دیگه نمیزنه، گفته پشیمون شدم» به محبوب گفته بود عاشق باشی هیچوقت نمیزنی. پایش را توی یک کفش کرد که یا همین یا هیچکس. یک سال بعد با یاشار ازدواج کرد. تابسان همان سال پدرش مرد. سه ماه بعدش برادرش را توی راه مهران، تریلی زیر گرفت. یک هفته توی کما ماند و مرد. محبوب بار و بندیل را جمع کرد و رفت خانه مادرش یک ماه آنجا ماند یاشار یک بار رفت دنبالش آوردش تا یک هفته گریه میکرد. آن روز ها یاشار برای اولین بار یکی از وسایل خانه را پرت کرد سمت محبوب، یک لیوان فرانسوی. محبوب هنوز فکر میکرد «آدم عاشق باشه نمیزنه». الان 9 ماه است که یاشار خانه مادر را غدغن کرده. توی این 9 ماه 3 بار دستش روی محبوب بلند شده. یک بار بازویش را پیچانده بود و پرتش کرده بود سمت دیوار. یک بار هلش داده بود روی تخت. یک بار هم توی صورتش خوابانده بود. دفعه اول محبوب خیلی دهن به دهنش گذاشته بود. هر چه یاشار میگفت کردن میکشید و جوابش را میگذاشت توی کاسه اش تتا اینکه بازویش را گرفت و پیچاند و گفت خفه شو انقدر فشار داد که محبوب به غلط کردم افتاد. دو بار دیگر چیزی نگفت. ساکت میماند. سر دعواها تماس تلفنی هم غدغن شد. حالا سر اینکه محبوب از خانه همسایه زنگ زده مادرش غشغرق به پا کرده بود. گفته بود میروم برای خانم باجی حلوا درست کنم. یاشار می آید دنبالش خان باجی پشت در میگوید خانم داره تلفن صحبت میکنه.

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۱۳ شهریور ۰۱

    خانه تنگ بود و تاریک، مثل قبر

    سکوت چنبره زده است دور اتاق و رکود مثل خوره به جان در و دیوار خانه افتاده. تیک تاک عقربه ی ثانیه شمارِ ساعت کهنه خانه، از پشت دیوار، بلند تر و واضح تر از همیشه می کوبد بر سر خانه. دیوار ها می لرزد و با هر ثانیه اش قلب دخترک را تکان میدهد. 

    دراز کشیده است روی تخت. زمستان است. گرگ و میش غروب پنجشنبه. پس پس بخاری مثل پیرزنی در دامان فرزندش نفس های اخرش را میکشد. باد زوزه میکشد و از لای درز پنچره های زهوار در رفته ی سبز رنگ میخزد داخل اتاق و بیخ گوشش هو هو میکشد. 

    پتو را از روی خودش کنار میزند. صدای به هم ساییده شدن برگ درختان بلند میشود. بلند میشود و پاهایش را از لبه ی تخت پایین میگذارد. اتاق 16 متری دیوار هایش را مثل چنگال شیر طماعی دورش محاط کرده است. نور ابی رنگ کم سوی بخاری، رو به خاموشی میرود. پژواک زوزه ی باد و تیک تاک ساعت در هم می پیچد. صدای مهیبی می سازد و در سیاهه ی انتهای اتاق بلعیده میشود.

    چشمانش قرمز شده است گویی چنگال کسی از درون جمجمه اش چشمانش را می چلاند. یک قطره اشک از گوشه چشمش پایین میاید گونه اش را می بوسد. و مهمان پیراهنش می شود خانه تنگ است و تاریک مثل قبر. دست و پاهایش سرد است. سایه ی بی جان درختان با هر سیلی باد روی سینه ی سفید دیوار، شلاق وار تکان میخورد. حیاط بزرگ است  و پردرخت، عمیق است و درنده، خوف ناک و ملتهب، چنگ می اندازد و خیال را به اعماق تاریک و جنون آمیز خودش می کشد. 

    چشمانش را می بندد، کسی درون جمجمعه اش فریاد میشکد چنگ می زند بین موهایش، تلاطم و غلیان در هم می امیزدش. روی تخت می افتد و در هم می پیچد. سرش را دو دستی چسبیده است و ناخن هایش را بین موهایش فرو کرده است. در هم می پیچد. خانه تنگ است و تاریک مثل قبر. بخاری جان میکند. انگشتانش را رها میکند. از سرش داغی بلند میشود. 

    زنی بلند قد بین چهارچوب در ایستاده جوان است و شاداب. گوشه ی چشمش چروک صیقل داده شده ای نشسته است. موهای فر خورده و مرتبش را گیره زده و پیراهن گلریز خاکی رنگ بلندی پوشیده است.

    لبخند میزند.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱

    مرجان، عشق تو مرا کشت

    دیشب فاطمه و زن عمو رو دیدم. دقیقا وقتی داشتیم با سرعت جت از کنار بلوار رد میشدیم دیدم که نشستن روبروی هم کنار خیابون. دست از پا نشناختم. شاید یه سال میشد که ندیده بودمشون. به احسان گفتم وایساد. با قدمهای تند به سمتشون حرکت کردم. زن عمو از دور که منو دید نشناخت. قدم های نشناختنش خیلی زیاد بود. نمیدونم شاید دوست نداشت بشناسه. شاید دوست نداشت اونجا ببینمش... خیلی طول کشید تا بهم لبخند زد. از دور با چشمایی که از هیجان برق میزد لب زدم: سلام. رفتم جلو بغلش کردم. فاطمه رو هم. دلم براشون بی نهایت تنگ شده بود. زن عموی دوران کودکی من که بی نهایت دوسش داشتم و بی نهایت دوسم داشت.. حالا سرد تر از قبل شده بود و احتمالا دلش نمیخواست منو ببینه.. شاید هم نه.. دلم داشت از توی قلبم کنده میشد. با فاطمه حرف زدیم. اشکمون درومد. داشت از بدیِ عزیز ترین آدمام میگفت. چون عزیز ترین آدمش رو ناراحت کرده بودن... طاقتش رو نداشتم. دختر کوچولوی فامیل حالا ۲۵ سالش شده و از همه چیز سر در میاره.. دختر کوچولویی که بین خانوادش کوچیک ترین تشنجی ندیده و نداشته حالا داره در جریان مشکلات بزرگ قرار میگیره... وسط صحبتامون فاطمه میخندید و میگفت تو خبر نداری.. راست میگف.. مامان اینا از بچگی ما رو توی مساله هایی که بهمون مربوط نبودن دخالت نمیدادن. من هم دختر ناز نازی بابام که طاقت هیچ تشنجی رو نداشت.. هیچوقت از چیزی خبر نداشتم.. موقع رفتن و خداحافظی زن عمو گفت بیا بغلت کنم .. بغض چنگ انداخته بود دور گلوم و نزاشت درست خداحافظی کنم.

    حالا روی دلم به اندازه یه جهان غمه برای زن عمو که عاشقم برای عمو که عاشقشم

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲۱ تیر ۰۱

    خیلی دیر شده بود! خندم گرفت

    فرداش تولدم بود، شرکت برای همه تولد میگیرن، یا همون روز یا روزای قبلش... پس قاعدتا آماده بودم. صبح اومدم شرکت. دیدم چقد خلوته.. طبیعی بود. چون روز قبل و روز بعدش تعطیل بود و خیلی ها رفته بودن مرخصی.. با یه حساب سر انگشتی ساده نتیجه گیری کردم امروز تولد نداریم، مشغول باگ استیجینگ شدم. ازون باگایی که نیاز به یه کوت انرژی داره تا حل بشه. اما خیلی خسته بودم... خسته و بی حوصله.. کلی با گاف سر اینکه مشکل از بک‌انده (Back-End) یا دوآپس (Dev-Ops) بحث کردیم. یکی از بچه های بک اند یه نگاه به کد انداخت و چیزایی که میدونستمو یادآوری کرد و راه حلی که به ذهنم رسیده بودو گفت و رفت. کارو انجام دادم. بوم! درست شد.گاف برگشت و گفت من یه کاری کردم فعلا درست شده ولی باید ببینیم مشکل از کجاست. فهمیدم درست شدنش معجزه من نبوده. نتیجتا باید میرفتیم پیش مدیر فنی.. بچه های فنی هر جا به چالش میخورن میره پیش مدیر فنی...داشتم میرفتم که مدیرِ محصولی که دست من بود یه لحظه با نگرانی به من و بقیه نگاه کرد و گفت هماهنگ شده؟

    یه پیشینه از چند روز اخیر توی ذهنم بود. چند وقت پیش بچه های Dev-Ops گفته بودن که هرکی کاری داره کارش رو توی ترلو (Trello, اپ تخصیص وظایف) بزاره و دیگه کسی حضوری تسک نده. دیروز به نظر میرسید تیمِ محصول، با یکی از اعضاشون که با من برای محصولش مشورت کرده موافق نبودن. معتقد بودن برنامه نویس نباید درگیر محصول بشه. مدیر محصول همچنان سوال بر انگیز به بچه ها نگاه میکرد. گاف که قرار بود باهاش برم پیش مدیر فنی گفت خانم ب. بشینید خودم میام بهتون میگم. و مدیر محصول رفت بیرون!  از ذهنم عبور کرد: یعنی دیگه نباید مستقیم با مدیر فنی صحبت کنیم؟ یه لحظه انگار سطل آب سرد ریختن روی سرم. آدم کار درستی بود. هم بی نهایت حرفه ای هم بی اندازه اخلاق مدار. حرف زدن باهاش بهمون انرژی و اعتماد به نفس میداد. بهمون دانش میداد و جدای از این اصلا امکان پذیر نبود. اقتضای شکل کاریمون اینطور نبود که گفت و گو با واسطه انجام بشه. من اوایل کارم میشستم کنارش و هر جای کد به گیر و گور میخورم با انگشت اشارم نشون میدادم و اونم خیلی حرفهای جوری که هم لقمه آماده نزاره توی دهنم و هم بهم مسیرو نشون بده راهنماییم میکرد. حالا باید از قبل هماهنگ کنیم؟ چه خبر شده!

    پرسیدم چی شده؟ بقیه بچه های محصول قضیه درگیر شدن من توی محصول رو کشیدن وسط و گفتن باید یسری هماهنگیا انجام بشه که رفت و برگشتا زیاد نشه.. از مغزم داشت دود بلند میشد! از هیچی سر در نمیاوردم. گیج و مبهوت بودم. نشستم پشت میزم. مدیر محصول برگشت. گفت برو. رفتیم پیش مدیر فنی و سوالی که داشتیم رو پرسیدیم و برگشتیم سر کارمون. به مدیر محصول گفتم چی شده؟ پرسید چی چی شده! گفتم چرا رفتی هماهنگ کردی. گفت قرار شده با مدیر فنی با هماهنگی حرف بزنیم. (چیزی که اصلا دوست نداشتم بشنوم رو شنیدم) اصلا نمیدونستم شگفتیم رو چجوری باید بیان کنم با چشمای گرد شده گفتم: یعنی چی؟ مگه میشه؟ خودش اینو گفته؟ به همه گفته؟ .. وسط سوالای شوکه کننده من بود که تلفنش زنگ خورد. یه لبخند ازینور صورتش به اونور صورتش کشیده شده بود که دیرتر و وقتی داشتم مرور میکردم متوجه این لبخند شدم. گفت بیا بریم با خودش صحبت کنیم. با یه تعجب شیش برابر شده گفتم چه صحبتی کنیم. من حرفی ندارم اول بگو چی شده. هی توضیح میداد که بیا بریم پیشش و من میگفتم اخه من نمیدونم چی بگم و نمیدونم در مورد چی میخوایم صحبت کنیم.. به هر حال و علی رغم میلم و با یه عالمه بهت مرکب با ناراحتی دنبالش راه افتادم.. درو باز کرد و رفت بیرون. یهو دیدم بیرون ۳۲ نفر وایسادن زل زدن به من. دوربین رو که دیدم دوزاریم افتاد (خیلی دیر بود!)

    خندم گرفت.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۱۸ تیر ۰۱

    من بهش میگم خریدِ گرونِ هوسی!

    مهمونی دعوت بودیم، لباس داشتم، اما دلم میخواست برای اون کتِ دیپلمات بادمجونیم یه شلوار اسپنیش بخرم، نیاز نداشتم، فقط دلم میخواست. من بهش میگم، خریدِ گرونِ هوسی. توی مغازه ها دور میزدم... تصویر همه لباسایی که داشتم از جلوی چشمم رد میشد. دقیقا وقتی یه شلوار مشکی خیلی شیک رو پرو کردم. دقیقا همون لحظه ای که به نظرم همه چیز عالی بود و فقط کافی بود تا کارت بکشم، درخواست مصرف‌گرایانه‌ی دلم رو رد کردم.

    و برای اینکه خوشحال نگهش دارم. رفتم کافه کتاب، یه کتاب خریدم و خودم رو شیک نوتلا مهمون کردم.. 

    .

    .

    .

    .

    -› معامله بُرد بُرد

    -› روی شیکش از قبل کراش زده بودم اما اینبار کتابش خوشمزه تر یود

     

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • جمعه ۱۷ تیر ۰۱