من راهی تو ام

ای مقصد درست

اونموقع ها چقدر فاصلمون کم بود

رفتم طبقه اول بلوک یک.. هیچکسو نمیشناختم.. خیلی حس غریبی بود... توی بلوک چهار ازون آیینه ای رد شدم که سه تایی جلوش عکس داریم.. با شلوار پلنگی..

از بادجه تلفن عمومی زوار در رفته ی کنار حیاط خابگاه رد شدم که وقتی بارون شدید شد سه تایی رفتیم توش و بلند بلند آواز خوندیم..

از اتاقی که برای عروسی هدیه توش جشن گرفتیم.. از مسیرای دوچرخه سواریمون.. از خابگاه حضرت زهرا که گنجینه خاطرات روز های آخر سالمونه.. از پله اضطراریای بلندش که تا آخرش میرفتیم و روشون میشستیم و آواز میخوندیم و ستاره هارو تماشا میکردیم.. 

از زیر اون طاق های مربعی دور حوض وسط کتابخونه رد شدم.. مسیر خابگاه تا دانشکده الهیات.. مسیر سلف تا مسجد... از روبرو دانشکده مدیریت و حوض بزرگ وسطش..

از توی دانشکده مهندسی که شما کلاساتون پایین بود و من بالا.. اونموقع ها چقدر فاصلمون کم بود..

از دانشجو های جدید خوشم نمیومد.. احساس میکردم به ناموسم تعرض کردن..

  • ۲ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • جمعه ۳ تیر ۰۱

    اضغاث احلام

    ازین که بعد از سه ماه که لپتابم دیگه توانایی لانچ کردن سه تا داکر با هم دیگه رو نداشت بهم یه سیستم دادن که فکر میکردن رمش ۱۶ هست اما خیلی شیک و تمیز ۴ بود و هنوز دو هفته نشده که بعد سرو پروژه و ران کردن ان پی امش دیگه ماوسم حرکت نمیکنه. ازینکه دو نفر بودن بین فرانت که جزو اون دسته از آدمایی نبودن که با همه خوب باشن. مخصوصا وقتی که در انذار عمومی نبودن. فلذا ل. اونجا احساس خیلی بدی داشت و اونا رفتن و حالا ل. اعتماد به نفس خوبی داره. ازینکه همین روزاست که در راستای قدم برداشتن توی مسیر رویاهام دیگه بعد از نماز صبح نخوابم و این لذت طمع انگیز خوشمزه رو از خودم بگیرم. ازینکه ط. بهم گفت چه سیستمی نیاز داری و من طی یک اشتباه محاسباتی از ویژگی های یه لپتابی حرف زدم که زیر ۵۰ تومن نیست. اینکه دلم میخواد زودتر ماشین بخریم. دلم میخواد لتاب بخرم و برای اولین بار توی زندگیم احساس میکنم سامسونگ اس ۲۱ دوست دارم. اینکه انقدر اپلیکیشنی که دارم بالا میارم ساده و  پراستفاده و همه گیره که هر یه روزی که لانچ کردنش عقب میافته ۵۰ تا ممبر رو از دست میدم. اینکه جام دور ترین نقطه از درورودیه و باید کلی راه برم. فقط به خاطر اینکه خنکه. اینکه واقعا هم تیمی با ۱۲ تا مرد خیلی چالش بر انگیره و ازون بدتر اینه که یه خانوم داشته باشید که مدام با مردا لاس بزنه. اینکه قراره فول استک بشم در حالیکه واقعا نمیدونم از پسش برمیام یا نه و احتمالا بازم روزای سختی رو خواهم داشت. روزاییکه بخش بزرگیشون به دیباگ کردن و بر طرف کردن چالش ها میگذره. اینکه الف. حالش بده و اونیکی الف. خودش رو مقصر حال بد اون میدونه و من نگران احساسی هستم که روی خونواده کوچیکم سایه بندازه. اینکه امروز از توربو زنگ زدن و من به محض برداشتن گوشی گفتم واقعا به خاطر تاخیر پیش اومده معذرت میخوام و توضیح دادم که چقدر ناراحتم ازین بابت و اونا گفتن برای کار دیگه ای زنگ زده بودن و من فکر میکنم واقعا چقدر محترم هستن. اینکه روزا تا ساعت ۴ سرکارم و وقتی میرسم خونه ساعت میشه ۵ و باید غذای فردا رو درست کنم و احساس میکنم اون ملکه‌ی دو سه تا پست قبل داره با همه توانش برای هدفاش میجنگه و ابایی نداره اگه گوشه دامنش پاره بشه یا دستش زخمی بشه. چون خودش انتخاب کرده. اینکه دلم میخواد شیفت پیدا کنم به 10 سال دیگه که یه دولوپر فول استک حرفه ای هستم. یه بخشی از روزو از توی خونه کار میکنم و بقیه زمانم رو اختصاص میدم به احسان و بچه هام. اینکه میخام یه مامان با یه مهارت تخصصی بشم که عاشق خانوادشه و با اینکه توی کارش خیلی حرفه ایه اما اجازه نمیده شغلش به خانوادش آسبی وارد کنه. اینکه یه الگو باشم که جامعه با دیدنم بفهمن متخصص بودن و کار کردن توفیری با فرزند پروردی نداره. اینکه امشب لوبیا پلو با گوشت قلقلی درست کردم و خدا میدونه احسان چقدر عاشق گوشت قلقلیه. مخصوصا اگه با لوبیا پلو باشه. اینکه آخر هفته گفتم ن. بیاد تا توی کارای خونه کمکم کنه. اینکه اینو به خیلیا نگفتم. اینکه س. گوشیش آیفونه و لپتابش مک و کفشاش اسکیچرز و ماشین و لباساش خارجیه و معتقده که از تولید داخلی حمایت میکنه. و اینکه منتظر اون روزی ام که توی بیوم بنویسم: یه مامانِ برنامه نویس.

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۲ خرداد ۰۱

    مثل یه معادله ی ریاضیه، وقتی بتونی ثابتش کنی دیگه مو لا درزش نمیره

    خیلی اسلامی که مبینیم با اسلامی که حقیقت داره فاصله داره، خیلی زیاد و شاید آقای پناهیان یکی از اولین هایی بود که اسلام واقعی رو فریاد زد.

    میخوام بهتون بگم اگه این اسلام قرار نبود منو خوشبخت کنه هرگز قبولش نمیکردم، یا اگه احساس میکردم دیگه بهم آرامش نمیده با خیال راحت رهاش میکردم، نمیخوام کسی رو به راه راست هدایت کنم. اما می‌خوام یه حقیقتی رو بگم. اسلام یسری دستورات دینی نیست، اسلام حجاب نیست، یه جهان بینیه، یه سبک زندگیه. قرار نیست بهمون بگه چیکار کنیم و چیکار نکنیم (فکر نکنم الان دیگه کسی باشه که فکر کنه اسلام فقط یسری باید و نبایده، و بازم بهش اعتقاد داشته باشه) اسلام قراره به ما برنامه خوشبختی بده. منظوم عاقبت به خیریه؟ نه! خوشبختی توی همین دنیا، اینکه چجوری فردا صبح که ازخواب بلند شدیم خوشحال و راضی باشیم، اینکه اگه شب کسی دلمون رو شکوند چجوری آروم بشیم. اینکه اگه توی یه بحران گیر افتادیم چجوری مدیریتش کنیم. اسلام یه عینکه که روی چشمات میزاری تا دنیا رو رنگی ببینی، شفاف ببینی و بتونی بهترین تصمیم ها رو بگیری، بتونی به بهترین ورژن خودت تبدیل بشی، رشد کنی و شکوفا بشی.

    شما فکر میکنید من چرا حجاب دارم؟ چرا به اسلام اعتقاد دارم نماز میخونم و کار هایی رو انجام میدم که مسلمون ها انجام میدن؟ من میخوام عضو یه جامعه باشم؟ هرگز. من میخوام محبوب پدر و مادرم باشم؟ ابدا. من لجبازم و میخوام صرفا روی اعتقادات قدیمی خانوادگیم پا فشاری کنم؟ یا توی یه آلونک قدیمی گیر افتادم و دنیای بیرون و مدرنیته رو نمیبینم؟ یا شاید صرفا به اون لایف استایل علاقه دارم؟ هیچکدوم. هیچکدوم

    من فهمیدم که وقتی به وجود خدا اعتقاد دارم، باهاش ارتباط برقرار میکنم حرف میزنم و دعا میکنم روزای بهتری رو برای خودم میسازم. من فهمیدم وقتایی برای راست و ریس شدن کارهام از خدا کمک میخوام عملکردم بهتر میشه و برنامه هام منظم تر پیش میره. من فهمیدم وقتی برای تصمیماتم از خدا نظر خواهی میکنم، اتفاقای جالبی توی اون تصمیما برام میافته و من فهمیدم وقتایی خدارو کنار خودم دارم، خوشبخت تر و مطمئن ترم. توی ناراحتی ها راحت تر آروم میشم و توی خوشحالی ها بهتر هیجاناتم و کنترل میکنم، ارتباطم با آدمای اطرافم بهتره و اعتماد به نفس بیشتری دارم. ما (من و خیلیای دیگه) همه کار های دیگه ای که انجام میدیم حول همین محوره. اگه نماز میخونم علتش شخص خداست. اگه به انقلاب اعتقاد دارم نتیجه اعتقاد به خداست. اگه رهبرمون رو دوست داریم دلیلش دوست داشتن خداست.. اینکه هر کدوم از این ها چجوری میتونن به خود خدا مرتبط باشن، شاید خیلی واضح نباشه. اما توی سلسله اعصاب و پردازش های ذهنی من ارتباطشون مشخصه، کاملا میدونم به هر کدوم از اینا با چه استدلالی رسیدم . میتونم نظریه های جدید رو بررسی کنم و توی ذهنم طبقه بندیشون کنم. میتونم نظریه های قبلی رو جایگزین کنم. ذهن منظم و سازمان دهی شده و منعطفی دارم. شاید برای بعضی ها غیر قابل درک باشه. اگه علاقه دارین که در مورد حقیقت جهان مطمئن بشید. فقط کافیه یه کار کنید، دنبال جواب این سوال برید «آیا واقعا خدایی، با همه ویژگی های بی نهایت خوبی که شنیدیم، وجود داره؟»

    عصر یک روز بهاری، سال دوم دبیرستان وقتی ۱۷ سالم بود، سرم رو گرفتم بالا از لابلای شاخ و برگ درخت های مدرسمون به آسمون نگاه کردم و این سوال رو از خودم پرسیدم. و الان هر رو به خاطر اینکه اون روز خیلی جدی به این سوال فکر کردم، از خدا و کائنات ممنونم

     

     

     

  • ۴ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰

    هیچکس از اول فرشته نبوده عزیز دلم

    با ضعف و بیحالی شروع میشه، بعد دردِ پشت شونه ها. شاید ماه ها از درد به خودشون پیچیده باشن که آخرش دو تا برجستگی سفید رنگ از پشت شونه هاشون بیرون زده باشه، شاید سالها طول کشیده باشه تا این دو تا برجستگی کوچولو بشن بال و یه فرشته بسازن. امشب وقتی که کلی بهونه گرفتم و حرفایی زدم که ناراحتت میکرد و تو فقط کنارم موندی، اون برجستگی های سفید پشت شونه هات رو دیدم. داری فرشته میشی عزیز دلم.

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۲۴ بهمن ۰۰

    شما هم یه دوست دارید که اسمش مریمه و گیسو هاش کمنده؟

    مریم ازم پرسید در چه حالی و دیگه اون تعارفات قدیم، که فکر میکردم به روش نیارم چقدر خوشبختم که مبادا دلش بشکنه و بعدش اون برام متاسف شه که خیلی بدبختم رو کنار گذاشتم. گفتم روزای طاقت فرسای شیرینی رو میگذرونم، گفتم از خستگی نفسم بند میاد و با خنده میافتم روی تخت. آره دختر. من خیلی خوشحالم و میخوام به اندازه همه روزایی که به بقیه حس ترحم داشتی، اینو بدونی

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • جمعه ۲۲ بهمن ۰۰