من راهی تو ام

ای مقصد درست

آنچه در سینه‌ات میگوبد قلب نیست، ماهی کوچکی است که دارد نهنگ میشود

من قبلا با جنس مذکر مثل تمساح پاچه گیر! رفتار میکردم. خب. دلیلش واضح بود: نمیخواستم کسی بهم نزدیک شه. چون هیچ اعتمادی به اون ماهیچه خونی سینه سمت چپم نداشتم. تازه از ازدواج هم متنفر بودم. دومی دست پخت فمنیست ها بود. همه چیز برای این فراهم بود که من اجازه ندم هیچ مردی بهم نزدیک بشه. محدوده سنی از یک سال تا n  سال بزرگ تر بود. بعدا این محدوده رو به چند سال کوچیک تر هم تعمیم دادم. حالا چی شده؟ دیگه مطمئنم کسی باهام قرار نیست ازدواج کنه و خیالم راحته. ولی هنوز از ماهیچه خونی چپ سینم نه کامل.

  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۱۰ تیر ۰۴

    جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود

    زخم و زیلی خاک و خولی چشم بسته کشون کشون دنبال سر دل.

    هر کسی بهم نگاه میکنن میپرسه ارزش داره؟ چطوری توضیح بدم؟ برای این بدن، نه! این روح لطیف، نه! این من پر طمطراق، نه! ولی برای این دل که توی سینه میتپه خیلی ارزشمنده. هر خراشی که برمیدارم مقدسه. هر اشکی که میریزم الماسه. هر نفسی که سنگین میشه الهه است. هر راهی که بسته میشه شاه‌راهه‌. این دل تمام من رو دنبال سر خودش میکشونه.. عقل قانع شده و فرمان از دست و پا برمیداره. زخم و زیلی. خاک و خولی. کشون کشون، دنبال سر دل.

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۱۸ فروردين ۰۴

    چون که این روزا دارم قرص ضد تهوع میخورم

    من از تناژ صداش ببن شلوغی جمعیت

    از قطره آبی ک از دستاش میچکه

    من از دست راستش ک موقع راه رفتن جلو عقب میره

    از کلماتی که استفاده می‌کنه

    از پیشنهاداتش

    از لباسایی ک تا دیروز توی مغازه بوده و حالا او خریده

    از سایز پاش، طرح روی جوراباش

    من از همه چیز این آدم بدم میاد

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۳ فروردين ۰۴

    میگن خدا روی بنده هاش غیرت داره

    خب آره. یه نفر توی زندگیم هست که واقعا دوسش ندارم. نمیگم متنفرم، چون خب. شاید خدا دوسش داشته باشه. حالا این بنده خدا هم بهم نزدیکه، هم بی نهایت به من و زندگیم فکر میکنه و نظر میده! و خب خیلی پر صحبته! دقیقا دارم توی استفاده از کلماتم رعایت میکنم. آره داستان اینه که ایشون خیلی بهم نزدیکه، من هم یه حالت خیلی بدی دارم، یعنی اصلا ایشون صحبت میکنه و نظر میده و حرف میزنه من سلول های مغزم به جون هم میافتن. کلا موضوع صحبت هاش یا در مورد من و زندگیمه. یا در مورد مشکلات خودش و بقیه. بعضی وقتا هم از چیزایی ک به نظرم اصلا جالب نیست هیجان زده شده و داره در مورد اون صحبت میکنه. واقعا به نظر میرسه تعامل با این آدم امتحان زندگی منه. چون واقعا دلم میخواد اصلا توی زندگیم حضور نداشته باشه. از هر طرفی هم میرم به یه طریقی وارد زندگیم میشه. به یه طریقی خودش رو نزدیک نگه میداره، من از هر دری میرم اون از در دیگه ای وارد میشه و این واقعا برام عذاب آوره. آدم بدی نیست. درسته بهم بدی زیاد کرده، درسته رعایت خیلی چیزا رو نمیکنه و نکرده. درسته مراقب استفاده از کلماتش نیست. درسته خیلی از نظراتش با ادله محکمی اشتباه هست. ولی آدم بدی نیست یعنی نمیدونم واقعا خدا شاید، احتمالا دوسش داره و خب. من دلم میخواد یه جوری باشه که انگار اصلا توی زندگیم نیست. اما هست و جوری نیست بگم که «اوکی، از زندگیم میندازمش بیرون» میدونم این تاوان خیلی زیادیه. یا اصلا من نمیتونم اندازه بزنم اشتباهاتشو که بخوام برای قصاصش پیمانه تعیین کنم. با این آدم احتمالا تا پایان زندگیم تعامل خواهم داشت و با احتمال خوبی اینهمه احساس منفی و دارک  و حالت بد و غیر کاربردی انزجار تا پایان زندگیم همراهم خواهدبود و بسیار اذیت خواهم شد و همینقدر دوستش نخواهم داشت. همینقدر با هر کلمه ای که صحبت میکنه مخالفم و از رفتارا و کاراش و طرز تفکرش و همه چی، همه چی خوشم نخواهد اومد. واقعا دلم میخواد بشینم از مصائبی که همصحبتی باهاش برام داره برای بقیه تعریف کنم و برای خودم یار جمع کنم اما صرفا دارم سعی میکنم «مراقب رفتارم باشم». هر چند گاهی هم صحبت کردم. ولی خب احساسم سراسر «بدم میاد» ـه از ظاهرش، پوستش، کلماتش، فکرش، حرفاش، نوع راه رفتنش. و مدام این احساسات به دلیل نظرات خیلی منصفانه و صادقانه و فیلسوفانه و عالمانه اش تکرار میشه(!). این احساس رو دارم. به هر صورت میخواستم بگم که انگار حضور این آدم توی زندگی من امتحان منه و من قراره با رفتار پسندیده و شایسته باهاش مواجه بشم. یعنی امیدوارم اینطور باشه، بعضی وقتا واقعا کلافه میشم و عکس العمل دارم و واقعا سعی میکنم حداقل لحن خوبی داشته باشم و مستقیم حرف دلمو نگم. اما شاید خیلی وقتا خروجیم شبیه کسی بشه که واقعا داره از میزان بول شت بودن چیزی بالا میاره و ابرو هاشو بالا داده و پشت چشم نازک کرده و میگه: «واقعا به نظرم داری مزخرف میگی، اصلا فکر میکنی وقتی این حرفا رو میزنی؟ چرا طوری هستی که انگار برای این میزان خزعبلات پول میگیری؟ خودتو میزنی به نفهمی یا واقعا متوجه نیستی؟ چه سودی بهت میرسونه انقدر احمقانه رفتار کردن؟ هیچوقت اطرافیانت بهت متذکر نشدن که این رفتارت مزخرف و عصبانی کنندت است؟ دقیقا چی توی جمجمت قرار داره که چنین چیزایی به زبون میاری؟»

    آره خب. این جملات خیلی توی تعامل باهاش از ذهنم عبور میکنن و قراره من در مقابلش رفتار شایسته و پسندیده ای داشته باشم.

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • دوشنبه ۲۲ بهمن ۰۳

    کسی نمیخواد بزور بره بهشت

    فرایند پیشرفت واقعا پیچیده است
    سالها پیش من برای انجام دادن بعضی کارهام برنامه ریزی کردم. و البته نه تنها انجام نشد بلکه بعد از سالها فهمیدم نوع برنامه ریزیم درست نبوده. حالا بعداز ۱۵ سال تلاش برای به کنترل دراوردن روز ها و زندگیم به این مهم موفق شدم. میتونم عادت های جدید توی خودم خلق کنم. میتونم اهدافم رو بنویسم و به سمتشون حرکت کنم و هفته ها و ماه ها روند پیشرفتم رو رهگیری کنم. میتونم انتخاب کنم که چه چیزی به کارهام اضافه بشه و چه چیزی اضافه نشه. اگه قرار باشه بر اساس تجربه توی این موارد آدما رو رتبه بندی کنن من حسابی با تجربه ام. البته این فیچر ها روی بعضی ها پیش فرض نصبه! فاطمه میگفت از همون ابتدای دوران تحصیلش همیشه خودش برای خودش برنامه میریخته و به برنامه هاش عمل میکرده یا احسان همیشه در حال مرور کردن برنامه های پیش روی خودشه. من چطور بودم؟ من کلا دختری بودم که توی حال زندگی میکرد. به گذشته هیچ توجهی نداشته و کلا درمورد آینده فکر نمیکرد. در این اثنا برنامه ریزی هم میکردم و به هزاران دلیل که الان مجال صحبت کردن در موردش نیست تنها اتفاقی که میافتاد این بود که یه شکست به شکست هام اضافه میشد. البته خب چون راهی به جز تلاش کردن بلد نبودم صرفا به تلاشم ادامه دارم و صرفا شکست پشت شکست تلنبار کردم تا بالاخره امسال تونستم چند تا عادت جدید به زندگیم اضافه کنم. این ها عادتایی هستن که ۴ سال پیش وقتی برای اولین بار با بولت ژورنال آشنا شدم توی ویش لیست عاداتم نوشته بودمشون. و گاش. همین چند تا کار ساده ۴ سال طول کشید. هیچ اشکالی نداره چون هیچ راه میانبر دیگه ای بلد نبودم. حالا میتونم برای سال جدید روی عادت های جدید برنامه ریزی کنم. و سعی کنم زمانم برای ساختن لحظات دلچسب مدیریت کنم. البته با توجه به تجارب قبلی این چیزی که من سعی دارم برای سال آینده روش حساب باز کنم احتمالا دو سه سال طول میکشه و اوکیه. این زندگی منه و کسی به جز من نجاتش نخواهد داد. و هیچ تلاشی به جز تلاش های من به اون کمک نمیکنه. فرایند پیشرفت واقعا فرایند پیچیده ایه. این یه تابع سینوسی نویز پریودیک تصادفی تغییر شکل یافته است که حد مقیاس بزرگش احتمالا به یه رفتار خطی یا شاید نمایی مپ میشه. شاید کلا دارم خیلی ساده بهش نگاه میکنم اما چیزی که میدونم اینه که ادامه دادن، محکوم به دست یافتنه. شاید این برای هدف های اشتباه واقعا منو خوشبخت نکنه و شاید هم اینجا برای «در اختیار گرفتن فرمون رفتار هام» واقعا باعث خوشحالی من بشه.

    این روز ها قرآن رو با ترجمه عملی ملکی میخونم و واقعا حالا متوجه میشم چرا قرآن معجزه است و چرا نمیتونه ساخته یه انسان باشه. راستش خیلی دلم میخواد زود تر قیامت فرا برسه و منو همه کسایی که بی نهایت دوستشون دارم دور هم جمع بشیم. تقریبا یک ماهی میشد مادر (مادر بزرگم) رفته بود ICU و به خاطر شرایط بهش دارو های بیهوشی تزریق میکردند. حالا مدتی هست که دارو بیهوشی تزریق نمیکنند اما تا وقتی که بدنش خودش رو بازیابی کنه مدتی طول میکشه. چند بار به اینکه اگه مادرو از دست میدادم چی میشد فکر کردم و تنها چیزی که منو آروم میکرد وعده زندگی جاودان بعد ازمرگ بود. وقتی که همه باهم و دور هم بشینیم. مادر و عزیز سرحال باشن و برای کسایی از فامیلمون که بینمون نیستن، پیش خدا و ائمه وساطت کنیم و اونارم بیاریم پیش خودمون. دیروز توی ماشین داشتم به این فکر میکردم که واقعا اگه به زندگی جاوان بعد از مرگ اعتقاد نداشتم چه چیزی میخواست منو آروم کنه و چطور میتونستم به اینکه دیگه هیچوقت قرار نیست عزیزانم رو ببینم راضی بشم. نمیدونم. خدا واقعا دنیا و زندگی رو خوب کنار هم قرار داده. گاهی به این فکر میکنم که کسایی که به وجود خدا اعتقادی ندارن چطور زندگی هاشون رو میگذرونن. آیا بعضی وقتا برای نجات خودشون مجبور نمیشن دست به کارهایی بزنن که حتی خودشون هم دوست ندارن؟ فکر میکنم اگه من به خدا اعتقاد نداشتم و تنها کسی که قرار بود منو نجات بده یا نزاره بهم ستم شه خودم بودم، خیلی وقتایی که میترسیدم ممکن بود هر رفتاری ازم سر بزنه و خوی حیوانیم، اون رفتاری که برای حفظ بقای خودش حمله میکنه، اون خیلی جاها خودشو نشون میداد. شاید بعضی وقتا دوست داشتم توی آمستردام بدنیا میومدم و میتونستم اجازه بدم لای موهام باد بپیچه. ولی چیزی که بهم زندگی میبخشه و به نظرم ارزش چشم پوشی روی اینا رو داره، اینه که وقتی دارم یه لحظه سخت رو پشت سر میزارم این از ذهنم عبور میکنه که به زودی خدا چیزی که حقم هست رو بهم میده و اجازه نمیده بهم ستم بشه. اینکه وقتی یه روز سخت رو پشت سر گذاشتم میرم زیر پتو و به این فکر میکنم که تمام رفتار های درستی که به سختی داشتم رو خدا دیده و این از من آدم بهتری میسازه. وجود داشتن خدا اضطرابم رو خاموش میکنه، بهم کمک میکنه کریمانه و بزرگووارانه رفتار کنم. دستم رو میگیره که صبور باشم. هیجاناتم رو کنترل کنم. مراقب رفتارم باشم. یه بزرگسال خود ساخته (در واقع خدا ساخته) هستم که پیشرفت های فردی و اجتماعی خیلی خوبی توی زندگیش داشته و این موهبتیه که اعتقاد داشتن به اون بالا سری بهم میده. به خاطر همه ایناست که دلم میخواد تمام کسایی که به خدا اعتقادی ندارن رو بغل کنم، روی گونشون بوسه بزنم و خدا رو توی یه جعبه هدیه ی تزئین شده با گل عروس و نرگس بهشون هدیه بدم. ای کاش این شدنی بود. شاید روزی این قرآن رو به این شکل به کسایی که بی نهایت دوستشون دارم و قلبا دلم میخواد خوشبخت بشن هدیه بدم. اما همیشه ترس ازین دارم که اونا فکر کنن «من میخوام بزور ببرمشون بهشت!» این خیلی ناراحت کننده است. من میخوام اونا هرگز گریه های از روی تنهایی و ترس نداشته باشن. میخوام خنده هاشون قلبی و گریه هاشون سطحی باشه. میخوام هر لحظه زندگیشون بتونن لبخند ته قلبشون رو حس کنن. میخوام توی لحظات تلخشون دستی باشه که دلشون رو نوازش کنه و کسی باشه که در گوششون زمزمه کنه «حواسم بهت هست، خیلی زود حقت رو بهت باز پس میدم، من قدرت رو میدونم و حواسم به دلت هست» واقعا چیزی که براشون دوست دارم ایناس و امر به معروف و نهی از منکر همیناست.
    کسی نمیخواد بزور بره بهشت :)

    .

    .

    .

    .

    + اینکه چطوری از نمودار پیشرفت به بهشت زوری رسیدم رو نمیدونم

    + میزارم همینجوری باشن و اوکیه.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۲۱ بهمن ۰۳