من راهی تو ام

ای مقصد درست

ما چاره ای نداریم جز اینکه پناه ببریم به خودت

چند سالی بزرگ تر شده ام. خودم را بیشتر میشناسم. از قسمت های نازک تر قلبم آگاهم. جاهای نشکنش را میدانم. بعضی روز ها ترقه میترکد در دلم. نزدیک شیشه های کم طاقت‌. اتفاقی نمی‌افتد. کمی میلرزد. یادم میرود. بعضی روز ها این ترقه ها، دقیقا کنار شیشه های چند دهم میلیمتری میترکد. میگذرد. یک بار نارنجک ترکید. انطرف تر بود. ولی نارنجک بود. شیشه ها امدند پایین. چند سالی طول کشید تا بند زدیمشان. بزکشان کردیم‌. تمام شد. خوب بود. همه چیز خوب بود. حالا شیشه ها حساس شده اند. بیخ گوششان بشکن بزنم میلرزند‌. شوک صوتی کمی بیشتر باشد دوباره میریزند پایین. این بار نمیشود بندشان زد. احتمالا باید جای خالیشان را تا آخر زندگی کوتاهمان با قرص های آرام‌بخش پر کنم. چاره چیست. خدایا پناه میبرم به خودت.

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۹ خرداد ۰۲

    آره این منم!

    این احمق ها مثل سگ هار فقط پارس کردن بلدند. بزدل های بی ریشه خیال میکنند با واق واقشان کشورمان را دو دستی تحویلشان میدهیم. نمیدانند از خون هر نفری که شهید می‌شود، ده ها جوانِ عاشق میروید. چشمانشان را بسته اند و عقلشان را دست کفتار ها داده اند. نمیبینند و نمیدانند انقلاب ایران چطور پیروز شد، هشت سال جنگ چطور گذشت و ایرانِمان بعد از 40 سال تحریم و فشار رسانه ای که ملیارد ها دلار خرجش کرده اند، چگونه سر پا ایستاده.. مغز های پوسیده شان خیال میکند هنوز هم میتوانند مثل تاریخ کثیف و لجن برداشته شان، در کشور ها به استعمار بتازند و جان و مال و ناموس دیگران را برده‌ی موبلوند های چشم آبیشان کنند...

    ما از همه چیز خبر داریم، از تاریخ کثافت برداشته ایلات متحده، از تمدنی که روی خون ملیارد ها نفر بنا شده، از سرویس های به گل نشسته جاسوسی موساد، از داعش خود ساخته تان، از کنترل دیکتاتور مأبانتان بر رسانه و اینترنت، از به بردگی گرفتن توییتر و اینستاگرام برای قاب گرفتن ازادی بیان در راستای اهداف کثیف خودتان. از ترس وقیحانه تان از مردم ایران، از بیچارگی تان در برابر صداهای بلند شده در مقابلتان. به زودی زمان آن میرسد که تاوان خون ملیارد ها انسان بی گناهی که از ابتدا کشتید و استعمار کردید و به بردگی گرفتید را بدهید. دستمان را تا بازو در حلقتان فرو میکنیم و حق میلیارد ها انسان را چنان بیرون میکشیم که گوشت و استخوانی که با مکیدن خون آنها در جانتان روییده را هم باز پس بگیریم

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • شنبه ۷ آبان ۰۱

    محبوب، محبوب، عشق تو مرا کشت

    گمب، میکوبد توی صورتش، چادر مشکی رنگ از پشت دیوار سر میخورد روی زمین. مرد جوان خم میشود، به زن نگاه میکند مشتش را گره میکند، فحش میدهد و دوباره و سه باره میکوبد. مردم جمع شده اند. صدای پیرمردی بلند میشود. چیکار داری میکنی. پوستش به سرخی میزند و محاسنش سفید است. عینک مستطیلی بدون فریمی به چشم دارد. اسمش آشخ رضا است. شیخ مسجد محله ست.
    مرد جوان به پشت سر نگاه میکند مثل خروس لاری بلند میشود: «زن خودمه، به تو چه» صدایش بم است، چهار شانه و قد بلند‌. رگ های گردن و پیشانی اش بیرون زده و صورت سبزه اش به سیاهی میزند. موهای سیاه رنگ کم‌پشت اطراف سرش را پوشانده. پیشانی بلندی دارد و دو چین سر تا سری روی پیشانی را گرفته است. لب های نازک و ابرو های پهنی دارد. سینه اش را جلو داده و به طرف پیر مرد حرکت میکنپد.
    زن، روی زمین پلاس شده ناله میکند: «شوهرمه ولش کنید» 
    پیر مرد چند قدم عقب میرود. جوان کف دستش را به سینه پیرمرد میکوبد و دوباره داد میزند: به تو چه هان؟ صدای پچ پچ  زن ها می آید
    دختر جوانی با احتیاط نزدیک زن میشود، روی دو زانو مینشیند: «میخوای زنگ بزنم پلیس؟» زن لابه میکند: «شوهرمه» 
    شخ رضا چند قدم عقب میرود حق نداری بزنیش. مردجوان دستش رابه سیلی بلند میکند، پیرمرد سرش را عقب میکشد و انگشتان مرد جوان از چانه، صورت پیر مرد را به چپ پرتاب میکنند. «به تو چه مربوطه ننشی یا ددش؟» عینک پیرمرد زمین میافتد. سگرمه هایش در هم فرو رفته در جای خودش ایستاده میگوید: مربوطه. من شیخ محلم نمیزارم هر کی هر غلطی خواست اینجا بکنه. صدای تایید حضار بلند میشود. دو نفر جلو می آیند و اطراف پیر مرد را میگیرند. مرد جوان به دور و برش نگاه میکند. دور خودش میچرخد و صدایش را در گلویش میاندازد: «برید». مثل شیر وحشی به اطرافش میچرخد و غرش میکند: «برید. هیچکس کاری نداشته باشه.» و به طرف زنش میرود.  شانه زن را بین انشگتانش میگیرد.و با غیظ و خشم چیزی در گوشش زمزمه میکند. زن صدایش به ناله بلند میشود و مرد دوباره یک مشت به پهلوی زن میزند. شخ رضا دوباره جلو میرود: «ولش کن» مرد جوان بلند میشود. به پیرمرد خیره میشود و به سمتش حمله میکند. جمعیت به صرافت افتاده اند. جوان، پیر مرد را وسط دو موتور زمین زده، فحش میدهد و میزند. 
    دختر جوان گوشی را به گوشش چسبانده و با تته پته میگوید: اَاَ اَلو..ببخشید...اینجا زد و خورد شده...یه آآقایی اول.. خاخانومه رو زد... الان.. الان داره یکی دیگه رو میزنه.  
    جمعیت  جداشان میکنند. از زیر چشم پیر مرد تا پایین بینی اش رد خون افتاده و عینکش شکسته است. یک نفر شانه مرد جوان را میمالد: این چه کاریست جوان خوبیت ندارد. صدای پچ پچ زن ها به نچ نچ مبدل شده. مردم دور پیر مرد را گرفته‌اند. مرد جوان دور میزند و غرش میکند: گفتم به هیچکس مربوط نیست. زن خودمه. صدای دختر جوانی از میان جمعیت بلند میشود: «زن تو باشه، بنده خدا که هست» مرد داد میزند: «برو خانوم، برو دخالت نکن» پاهای دختر میلرزد. مرد جوان به سمت زنش میرود خم میشود، مچ دست چپش را میگیرد و میکشد «بلند شو» رگ های پیشانی اش بیرون زده در گوشش زمزمه میکند: «خودتو به موش مردگی نزن اگه همین الان بلند نشی اون یکی داداشت هم بگا میدم» زن ناله کنان، خموده و لنگان بلند میشود. زن را میکشاند کنار موتور، بازوی زن را بین پنجه هایش میگیرد. در گوشش با خشم و تهدید چیزی میگوید و خودش مینشیند  پشت موتور. زن چادرش را زیر بغل زده. دست چپش را به موتور تیکه داده و  تقلا میکند. دو بار خودش را بالا میکشد، مکث میکند، خم میشود دستش را به کمرش میگیرد و سر میخورد روی زمین.
    مرد ها به طرف مرد جوان میروند. یک نفر دستش را بر شانه مرد میگذارد: صبر کن پسرم، صبر کن حالش جا بیاد الان نمیتونه. یکی میگوید. عجله نکن. میاد باهات. دورش را میگیرند و از کنار موتور دورش میکنند. زن ها به سمت زن چادری میروند. زیر پهلو هایش را میگیرند. یک نفر بطری آب میدهد یک نفر از جیبش شکلات در می‌آورد.  مردم زن و مرد را میبرند دو مغازه پایین تر شیرینی پزی مندسن. جمعیت متفرق میشود.

    پلیس سر میرسد. دو سرباز نظام وظیفه با طیب خاطر از روی موتور روبروی کوچه جم پیاده میشوند. آشخ رضا جلو میرود. قضیه را میگوید‌ و به مغازه شیرینی پزی اشاره میکند. سرباز خمیازه ای میکشد و لخان لخان به شیرینی پزی میروند. زن و مرد از آنجا رفته اند و خلوت شده است. 

    محبوب تابستان امسال 21 ساله میشود. درشت اندام است و سبزه رو. تا چهار سال پیش با پدر و مادر و دو برادرش زندگی میکرد. معصوم و منیر خواهر های بزرگترش زودتر از او عروس شده اند. شوهر معصوم راننده تاکسی دیزج است. سه چهار ماه یکبار می‌آیند شاهرود، دو روز میمانند و میروند. منیر دو کوچه آن طرف تر نشسته است اما شوهرش غدغن کرده به خانه پدرش برود. چهار سال پیش که مادر یاشار آمد خاستگاری، مثل خاستگار های قبلی گفت نمیخواهم، ازدواج نمیکنم.  جلسه بعدی که یاشار را دید و با او صحبت کرد. نظرش برگشت. میگفت میخواهم با همین ازدواج کنم. یاشار 31 ساله بود. یک سال میشد که طلاق گرفته بود. به محبوب گفته بود تحقیق کنیم دیر میشود بیا سریع ازدواج کنیم. مادر یاشار هم گفته بود پسرم عصبی مزاج است. مامان محبوب دلنگران شده میخواسته زنگ بزند از اهل محل از یاشار پرس و جو کند. محبوب گفته بود تحقیق لازم نیست.  مامانش دور از چشم محبوب یک‌ روز زنگ میزند به همسایه قبلیشان که توی محل برو و بیایی داشته برای تحقیق. خبر دادند دست بزن دارد و جدایی قبلی اش برای همین بوده. به گوش محبوب رسید. بیخیال یاشار شد. اما تا یک هفته با مامانش قهر بود. یک سال بعد دوباره زنگ زدند برای خاستگاری مامان محبوب همانجا گفت نه مجبوب فهمید. بهانه گرفت «شاید خوب شده باشه چرا نزاشتی بیان» یک هفته بعد یاشار آمد پشت در خانه، مامان محبوب هر چه پرسید کیه. جواب نداد. در رو باز کرده نکرده به هم کوبید. محبوب شستصش خبر دار شد. از توی پذیرایی داد زد: کی بود؟ یاشار هم صدایش را شنید. رفت. محبوب به یکی کرده بود«یاشار» میگفت «هی به من میگی چرا ازدواج نمیکنی حالا هم که خودم میخوام همچی میکنی» مامان قبول نمیکرد. کارشان شده بود دعوا مرافه. هر چه گفتند کتک میزنه، گوشش بدهکار نبود میگفت: «درست شده، دیگه نمیزنه، گفته پشیمون شدم» به محبوب گفته بود عاشق باشی هیچوقت نمیزنی. پایش را توی یک کفش کرد که یا همین یا هیچکس. یک سال بعد با یاشار ازدواج کرد. تابسان همان سال پدرش مرد. سه ماه بعدش برادرش را توی راه مهران، تریلی زیر گرفت. یک هفته توی کما ماند و مرد. محبوب بار و بندیل را جمع کرد و رفت خانه مادرش یک ماه آنجا ماند یاشار یک بار رفت دنبالش آوردش تا یک هفته گریه میکرد. آن روز ها یاشار برای اولین بار یکی از وسایل خانه را پرت کرد سمت محبوب، یک لیوان فرانسوی. محبوب هنوز فکر میکرد «آدم عاشق باشه نمیزنه». الان 9 ماه است که یاشار خانه مادر را غدغن کرده. توی این 9 ماه 3 بار دستش روی محبوب بلند شده. یک بار بازویش را پیچانده بود و پرتش کرده بود سمت دیوار. یک بار هلش داده بود روی تخت. یک بار هم توی صورتش خوابانده بود. دفعه اول محبوب خیلی دهن به دهنش گذاشته بود. هر چه یاشار میگفت کردن میکشید و جوابش را میگذاشت توی کاسه اش تتا اینکه بازویش را گرفت و پیچاند و گفت خفه شو انقدر فشار داد که محبوب به غلط کردم افتاد. دو بار دیگر چیزی نگفت. ساکت میماند. سر دعواها تماس تلفنی هم غدغن شد. حالا سر اینکه محبوب از خانه همسایه زنگ زده مادرش غشغرق به پا کرده بود. گفته بود میروم برای خانم باجی حلوا درست کنم. یاشار می آید دنبالش خان باجی پشت در میگوید خانم داره تلفن صحبت میکنه.

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • يكشنبه ۱۳ شهریور ۰۱

    خانه تنگ بود و تاریک، مثل قبر

    سکوت چنبره زده است دور اتاق و رکود مثل خوره به جان در و دیوار خانه افتاده. تیک تاک عقربه ی ثانیه شمارِ ساعت کهنه خانه، از پشت دیوار، بلند تر و واضح تر از همیشه می کوبد بر سر خانه. دیوار ها می لرزد و با هر ثانیه اش قلب دخترک را تکان میدهد. 

    دراز کشیده است روی تخت. زمستان است. گرگ و میش غروب پنجشنبه. پس پس بخاری مثل پیرزنی در دامان فرزندش نفس های اخرش را میکشد. باد زوزه میکشد و از لای درز پنچره های زهوار در رفته ی سبز رنگ میخزد داخل اتاق و بیخ گوشش هو هو میکشد. 

    پتو را از روی خودش کنار میزند. صدای به هم ساییده شدن برگ درختان بلند میشود. بلند میشود و پاهایش را از لبه ی تخت پایین میگذارد. اتاق 16 متری دیوار هایش را مثل چنگال شیر طماعی دورش محاط کرده است. نور ابی رنگ کم سوی بخاری، رو به خاموشی میرود. پژواک زوزه ی باد و تیک تاک ساعت در هم می پیچد. صدای مهیبی می سازد و در سیاهه ی انتهای اتاق بلعیده میشود.

    چشمانش قرمز شده است گویی چنگال کسی از درون جمجمه اش چشمانش را می چلاند. یک قطره اشک از گوشه چشمش پایین میاید گونه اش را می بوسد. و مهمان پیراهنش می شود خانه تنگ است و تاریک مثل قبر. دست و پاهایش سرد است. سایه ی بی جان درختان با هر سیلی باد روی سینه ی سفید دیوار، شلاق وار تکان میخورد. حیاط بزرگ است  و پردرخت، عمیق است و درنده، خوف ناک و ملتهب، چنگ می اندازد و خیال را به اعماق تاریک و جنون آمیز خودش می کشد. 

    چشمانش را می بندد، کسی درون جمجمعه اش فریاد میشکد چنگ می زند بین موهایش، تلاطم و غلیان در هم می امیزدش. روی تخت می افتد و در هم می پیچد. سرش را دو دستی چسبیده است و ناخن هایش را بین موهایش فرو کرده است. در هم می پیچد. خانه تنگ است و تاریک مثل قبر. بخاری جان میکند. انگشتانش را رها میکند. از سرش داغی بلند میشود. 

    زنی بلند قد بین چهارچوب در ایستاده جوان است و شاداب. گوشه ی چشمش چروک صیقل داده شده ای نشسته است. موهای فر خورده و مرتبش را گیره زده و پیراهن گلریز خاکی رنگ بلندی پوشیده است.

    لبخند میزند.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱

    مرجان، عشق تو مرا کشت

    دیشب فاطمه و زن عمو رو دیدم. دقیقا وقتی داشتیم با سرعت جت از کنار بلوار رد میشدیم دیدم که نشستن روبروی هم کنار خیابون. دست از پا نشناختم. شاید یه سال میشد که ندیده بودمشون. به احسان گفتم وایساد. با قدمهای تند به سمتشون حرکت کردم. زن عمو از دور که منو دید نشناخت. قدم های نشناختنش خیلی زیاد بود. نمیدونم شاید دوست نداشت بشناسه. شاید دوست نداشت اونجا ببینمش... خیلی طول کشید تا بهم لبخند زد. از دور با چشمایی که از هیجان برق میزد لب زدم: سلام. رفتم جلو بغلش کردم. فاطمه رو هم. دلم براشون بی نهایت تنگ شده بود. زن عموی دوران کودکی من که بی نهایت دوسش داشتم و بی نهایت دوسم داشت.. حالا سرد تر از قبل شده بود و احتمالا دلش نمیخواست منو ببینه.. شاید هم نه.. دلم داشت از توی قلبم کنده میشد. با فاطمه حرف زدیم. اشکمون درومد. داشت از بدیِ عزیز ترین آدمام میگفت. چون عزیز ترین آدمش رو ناراحت کرده بودن... طاقتش رو نداشتم. دختر کوچولوی فامیل حالا ۲۵ سالش شده و از همه چیز سر در میاره.. دختر کوچولویی که بین خانوادش کوچیک ترین تشنجی ندیده و نداشته حالا داره در جریان مشکلات بزرگ قرار میگیره... وسط صحبتامون فاطمه میخندید و میگفت تو خبر نداری.. راست میگف.. مامان اینا از بچگی ما رو توی مساله هایی که بهمون مربوط نبودن دخالت نمیدادن. من هم دختر ناز نازی بابام که طاقت هیچ تشنجی رو نداشت.. هیچوقت از چیزی خبر نداشتم.. موقع رفتن و خداحافظی زن عمو گفت بیا بغلت کنم .. بغض چنگ انداخته بود دور گلوم و نزاشت درست خداحافظی کنم.

    حالا روی دلم به اندازه یه جهان غمه برای زن عمو که عاشقم برای عمو که عاشقشم

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲۱ تیر ۰۱