من راهی تو ام

ای مقصد درست

خانه تنگ بود و تاریک، مثل قبر

سکوت چنبره زده است دور اتاق و رکود مثل خوره به جان در و دیوار خانه افتاده. تیک تاک عقربه ی ثانیه شمارِ ساعت کهنه خانه، از پشت دیوار، بلند تر و واضح تر از همیشه می کوبد بر سر خانه. دیوار ها می لرزد و با هر ثانیه اش قلب دخترک را تکان میدهد. 

دراز کشیده است روی تخت. زمستان است. گرگ و میش غروب پنجشنبه. پس پس بخاری مثل پیرزنی در دامان فرزندش نفس های اخرش را میکشد. باد زوزه میکشد و از لای درز پنچره های زهوار در رفته ی سبز رنگ میخزد داخل اتاق و بیخ گوشش هو هو میکشد. 

پتو را از روی خودش کنار میزند. صدای به هم ساییده شدن برگ درختان بلند میشود. بلند میشود و پاهایش را از لبه ی تخت پایین میگذارد. اتاق 16 متری دیوار هایش را مثل چنگال شیر طماعی دورش محاط کرده است. نور ابی رنگ کم سوی بخاری، رو به خاموشی میرود. پژواک زوزه ی باد و تیک تاک ساعت در هم می پیچد. صدای مهیبی می سازد و در سیاهه ی انتهای اتاق بلعیده میشود.

چشمانش قرمز شده است گویی چنگال کسی از درون جمجمه اش چشمانش را می چلاند. یک قطره اشک از گوشه چشمش پایین میاید گونه اش را می بوسد. و مهمان پیراهنش می شود خانه تنگ است و تاریک مثل قبر. دست و پاهایش سرد است. سایه ی بی جان درختان با هر سیلی باد روی سینه ی سفید دیوار، شلاق وار تکان میخورد. حیاط بزرگ است  و پردرخت، عمیق است و درنده، خوف ناک و ملتهب، چنگ می اندازد و خیال را به اعماق تاریک و جنون آمیز خودش می کشد. 

چشمانش را می بندد، کسی درون جمجمعه اش فریاد میشکد چنگ می زند بین موهایش، تلاطم و غلیان در هم می امیزدش. روی تخت می افتد و در هم می پیچد. سرش را دو دستی چسبیده است و ناخن هایش را بین موهایش فرو کرده است. در هم می پیچد. خانه تنگ است و تاریک مثل قبر. بخاری جان میکند. انگشتانش را رها میکند. از سرش داغی بلند میشود. 

زنی بلند قد بین چهارچوب در ایستاده جوان است و شاداب. گوشه ی چشمش چروک صیقل داده شده ای نشسته است. موهای فر خورده و مرتبش را گیره زده و پیراهن گلریز خاکی رنگ بلندی پوشیده است.

لبخند میزند.

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱

    مرجان، عشق تو مرا کشت

    دیشب فاطمه و زن عمو رو دیدم. دقیقا وقتی داشتیم با سرعت جت از کنار بلوار رد میشدیم دیدم که نشستن روبروی هم کنار خیابون. دست از پا نشناختم. شاید یه سال میشد که ندیده بودمشون. به احسان گفتم وایساد. با قدمهای تند به سمتشون حرکت کردم. زن عمو از دور که منو دید نشناخت. قدم های نشناختنش خیلی زیاد بود. نمیدونم شاید دوست نداشت بشناسه. شاید دوست نداشت اونجا ببینمش... خیلی طول کشید تا بهم لبخند زد. از دور با چشمایی که از هیجان برق میزد لب زدم: سلام. رفتم جلو بغلش کردم. فاطمه رو هم. دلم براشون بی نهایت تنگ شده بود. زن عموی دوران کودکی من که بی نهایت دوسش داشتم و بی نهایت دوسم داشت.. حالا سرد تر از قبل شده بود و احتمالا دلش نمیخواست منو ببینه.. شاید هم نه.. دلم داشت از توی قلبم کنده میشد. با فاطمه حرف زدیم. اشکمون درومد. داشت از بدیِ عزیز ترین آدمام میگفت. چون عزیز ترین آدمش رو ناراحت کرده بودن... طاقتش رو نداشتم. دختر کوچولوی فامیل حالا ۲۵ سالش شده و از همه چیز سر در میاره.. دختر کوچولویی که بین خانوادش کوچیک ترین تشنجی ندیده و نداشته حالا داره در جریان مشکلات بزرگ قرار میگیره... وسط صحبتامون فاطمه میخندید و میگفت تو خبر نداری.. راست میگف.. مامان اینا از بچگی ما رو توی مساله هایی که بهمون مربوط نبودن دخالت نمیدادن. من هم دختر ناز نازی بابام که طاقت هیچ تشنجی رو نداشت.. هیچوقت از چیزی خبر نداشتم.. موقع رفتن و خداحافظی زن عمو گفت بیا بغلت کنم .. بغض چنگ انداخته بود دور گلوم و نزاشت درست خداحافظی کنم.

    حالا روی دلم به اندازه یه جهان غمه برای زن عمو که عاشقم برای عمو که عاشقشم

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • استیص‍ ‍آل
    • سه شنبه ۲۱ تیر ۰۱