تقریبا میتونم بگم از اولی که به ذهنم میرسه بیام و بنویسم تا وقتی لپتابو روشن کنم و مرور گرو باز کنم و صفحه رو بیارم کلی کلمه و  جمله جا میمونه. حتی بعضی وقتا فکرم جلو تر از تایپم میره و ذهنم ازش جا میمونه و به سکسکه میافتم! میخواستم بگم که دارم میرم توی یه خونه ای که از اون آبگرمکن بزرگ قدیمی ها داره. من ازونا میترسم. خونه ای که ده سال پیش توش زندگی میکردم ازون آبگرمکن ها داشت و من همیشه ترس ازین داشتم که منفجر بشه! اون خونه خیلی بزرگ بود حدود 300 متر و خیلی قدیمی، کفش موزاییک بود و سوسک های بزرگ داشت. درای چوبی قدیمی و یه حیاط که مثل یه باغ بود و همه اینا با فوت شدن مادر بزرگی که باهاش زندگی میکردیم به بد ترین حالتی که میتونست داشته باشه تبدیل شده بود. شبا خوابم نمیبرد. از همه چیز اونجا میترسیدم. ازونجا بلند شدیم. این خونه 90 متره (فک کنم به اندازه ای که من شبا بترسم بزرگ هست)،  دیوارش ترک داره. و کفش پرفشنال تر ازونه، سیمانی! تقریبا میتونم بگم هیچ تصویری ندارم ازینکه چجوری میخوام توی اون خونه آرامش داشته باشم. همون خونه قبلیمون حمومش تا سالها سیمانی بود. همون سالایی که من کوچیک بودم، شاید 9 سال. دو سه بار خواب دیده بودم یک لشکر سوسک از دیواره ها و کف سیمانیش دارن بهم نزدیک میشن (در حقیقت توی خواب اونا قصد داشتن از سر و روی من بالا برن و منو بخورن!). یک پکیج کامل از ترساننده ها جمع شدن. ترک دیوار رو کاری ندارم، میخندیم بهش. اما آبگرمکن غول پیکر و کف سیمانی رو نمیدونم چیکار کنم. تازه پرده هاشم از اون پرده توری زرد های قدیمی هست. دوست دارم به جای اجاق پیک نیک ببرم و از اون یخچال قدیمی کوتاه قدها و تلوزیون سیاه سفید کوچولو ها. نمیخوام ترکیبش به هم بخوره!