محمد، داداش!

ممنون که اگه نمیتونی وقتای پر انرژیت رو باهامون شریک بشی، خستگی هاتو باهامون شریک میشی.. ممنون که با اینکه دو ساعت از زمان خوابت گذشته بود و فردا یه کوت کار داشتی و چشمات قرمز بود، کنارمون نشستی و باهامون حرف زدی. این زمان کوتاه انقدر بهم انرژی داد که الان توی چشام شبنم نشسته.. تو هیچوقت دختر نبودی و هیچوقت برادر بزرگتر نداشتی و نمیدونی چه احساسی از بودن تو دارم. نمیتونم به تصویر بکشم امنیت و آرامشی که با فکر کردن بهت بهم دست میده رو. چجوری باید حال خوبی که لبخندت وقتی از در وارد میشی،  با ترکیب نگاهی که نگاهم رو توی بغل میگیره، با ترکیب چروک گوشه چشمات رو توصیف کنم...

محمد، داداش!